23 اسفند 1402
کافی بود کنارش بنشینی. چانهاش گرم می شد. و داغ دلش تازه. مادر شوهرم اصرار داشت بریم طبقه بالای خونشون بشینیم. من بدبخت قبول کردم. نگو میخواسته زاغ سیاه منو چوب بزنه. خوب چرا خونه اجاره نکردین؟ شوهرم تازه ماشین خریده بود. پول نداشتیم. باید کلی قرض و… بیشتر »
نظر دهید »