در این ایام، دوست دارم تمام وجودم گوش شود و در رابطه با نقش حضرت زهرا(سلام الله علیها) در دفاع از ولایت بشنوم.
از علت مجروح شدنشان. از شبهایی که با بدنی مجروح به در خانه انصار و مهاجر میرفتند. از علت این رفت و آمدهایشان. از گریه و نالههایشان در فراق پیامبر. مگر در این ۹۵ روز چه بر خانم گذشت؟ چگونه مردم در عرض سه ماه، همه چیز یادشان رفت؟ مگر این فاطمه، همان پاره تن پیامبر نبود؟
گاهی این مسائل باید تکرار شود. آنقدر که ملکه ذهن شود و در بزنگاه تاریخ بتوان راه را از بیراهه تشخیص داد.
مگر نه اینکه تاریخ درحال تکرار است؟ مگر ولی زمان ما حضرت حجت(عجلالله) نیست؟ مگر الگوی ما حضرت زهرا(علیهاالسلام) نیست؟ مگر ما قائل به جانشینی حضرت آیتاللهخامنهای نیستیم؟
ما به عنوان یک زن و تربیت کننده نسل آینده، برای پیروی از دستورات ولی فقیه در موضوع مقاومت چه کردهایم؟ مگر فرمان، حمایت همه جانبه نبود؟ این حمایتِ همه جانبه از سمت ما به چه شکل و چگونه ظهور و بروز پیدا کرد؟ اگر از جنبه مادی و پویش ایران همدل توانایی کمک نداشتیم. آیا از جنبه معنوی کاری انجام دادهایم؟ آیا دعای توسل و سوره فتحی که فرمودند در برنامه روزانهمان قرار گرفت؟
فرم در حال بارگذاری ...
آرام آرام صدای خمپاره و موشک از بین رفته. با خبر آتشبس مردم، راهی خانه و کاشانشان شدند. تازه به خودشان آمدهاند. دور و برشان خلوت شده. میخواهند سر و سامان بگیرند. اما جای خالی یک نفر در ذوق میزند. هر کجا را مینگرند، یاد و خاطرهای از اوست. به گمانم تازه زخمشان سر باز کرده. داغدلشان تازه شده. اما چشم دنیا به آنهاست. باید آماده مراسم شوند. مراسمی که در تاریخ لبنان تاثیرگذار است. رسم حزبالله بوده. بعداز هر پیروزی، فرمانده برایشان رجز بخواند و تمام دنیا را آچمز کند. تشییع فرمانده قطعاً کم از مراسم سخنرانی ایشان ندارد. مراسم تشییعی که به مثابه یک رفراندوم در تاریخ مقاومت است.
قطعاً سننتصر
فرم در حال بارگذاری ...
عشق کتاب و کتابخوانی بودم. عضو کتابخانه مدرسه شدم. هفتهای ۲ الی ۳ کتاب مطالعه میکردم. ایام عید نوروز، قرعه به نام دا افتاد. در طول تعطیلات، غرق در کتاب بودم و حیران از کارهای سیده زهرا. با خود کلنجار میرفتم و میگفتم: اگر من در شرایط سیده زهرا قرار میگرفتم، حاضر به انجام آن کارها بودم؟ به خود مینازیدم و میگفتم: غسل و کفن کردن میت که کاری نداشت، حتما میتوانستم انجامش دهم. اما ته دلم خوشحال بودم که آن زمان را درک نکردم.
بهمن ماه بود. هنوز در شوک شهادت حاج قاسم بودیم. بیماری کرونا کمکم تیتر اخبار شد. مرگ و میر به ایران رسید و اوج گرفت. کمبود غسال باعث شد اموات را بدون غسل و کفن دفن کنند. تا اینکه مراجع حکم دادند این کار، شرعاً درست نیست. جمعی از دوستان، با شنیدن این حکم راهی غسالخانهها شدند. اما من! از عدم رضایت خانواده که بگذریم، ته دلم راضی به این کار نبودم. راستش را بخواهید ترسیده بودم. ترس از مرگ، بیماری، حتی ترسِ بیرون رفتن از خانه. اما با نرفتن من، کار زمین نماند. فقط شرمندگیاش برای من ماند.
از روزی که جنایت رژیم صهیونیستی شروع شد و آیتالله خامنهای، حکم حمایت همه جانبه از مردم لبنان را دادهاند، بانوان وارد میدان از خود گذشتگی شدهاند. به گمانم این بار نوبت جهاد مالی است. فکرش را بکن، خانمها از طلاهایشان دل کندهاند و پای کار ولی فقیه آمدند. دیگر بهانهای در کار نیست. نه بحث جنگ و درگیری است. نه صحبت از مرگ و میر و نارضایتی خانواده. باید این بار کاری کنم تا شرمنده خودم نباشم.
...
فرم در حال بارگذاری ...
چند سالی، بیدغدغه و سبکبار راهی سفر اربعین و پیادهروی نجف به کربلا میشدم. هر کجا خسته بودم، استراحت میکردم. ظهرها میخوابیدم و کل شب در مسیر بودم. هرچند در طول مسیر، گرما و خستگی راه اذیت میکرد اما در حدی نبود که از خود بیخود شوم. اما سفر امسال فرق داشت. در بین همسفریهای امسال، بچههای ۶ و ۸ سالهای حضور داشتند که با شوق زیاد، راهی این سفر شده بودند. تا نجف همه چیز طبق روال بود. قصد داشتیم بعد از نماز صبح، نجف را به قصد کوفه و پیادهروی ترک کنیم. اما حریف، خواب صبحگاهی زائران کوچک آقا نشدیم و تا به خود بجنبیم آفتاب نجف طلوع کرد. خورشید، مثل ذرهبین، فرق سرمان را نشانه رفته بود. قطرههای عرق از سر و صورتمان چکه میکرد.
رفته رفته، صدای زائر کوچکمان بیرمق و از ورجه وورجه هایش کم میشد. حالت تهوع و استفراغ به سراغش آمد. مادرش با دیدن وضعیت او، از خود بیخود شد و به نیروهای هلال احمر پناه برد. بعد از تزریق آمپول و توصیههای لازم، راهی کوچه پس کوچههای کوفه شدیم، تا جایی برای استراحت پیدا کنیم. زیر سایه دیوار خانهای نشسته بودیم که ابومسلم مثل فرشته نجات به دادمان رسید. تعارف کرد که به منزل او برویم، از خدا خواسته دعوتش را اجابت کردیم.
بچهها، تا خنکای باد کولر را حس کردند، کنج خانهی ابومسلم خوابیدند. همسر و عروسهای ابومسلم در تدارک ناهار بودند و هر ساعت به تعداد مهمانها اضافه میشد. مثل پروانه دور مهمانها میچرخیدند و با آب و چای از آنها پذیرایی میکردند.
حوالی ساعت ۵ عصر، که خورشید از حرارتش کم کرد. با ذکر شکراً شکراً از ابومسلم و خانوادهاش خداحافظی کردیم. مسیر کوفه تا سهله را ابوالفضل کوچک ما، مثل چکاوک میدوید و شیرین زبانی میکرد. و ما برای ابومسلم و خانوادهاش دعای خیر میکردیم. که اگر میزبانی و دعوت او نبود، معلوم نبود در هوای گرم و کوچه پس کوچههای کوفه، چه بر سرش میآمد.
سفر امسال با تمام سفرها فرق داشت. این است که بزرگان، همیشه سفارش دارند؛ سفر اربعین را باید خانوادگی رفت تا بتوانیم ذرهای از مصائب اهل بیت، خصوصا عقیله بنی هاشم را درک کنیم.
قطعا درکی که مادران بچه به بغل از سفر اربعین و پیادهروی دارند. مردان کوله به دوش ندارند. سفری که در آن، به خاطر درد و خستگی بقیه، از درد و خستگی خودت بگذری.
فرم در حال بارگذاری ...
هوهوی وروجک مشغول دور زدن و گشت و گذار در آسمان بود. ابر کوچولوهای ناز نازی را فوت میکرد و قلقلک میداد. هوهو حسابی سرگرم بازی بود که صدای وحشتناکی شنید. به سمت صدا حرکت کرد. به سرزمین عجیبی رسید. همه جا، پر از دود و آتش بود. سریع به طرف پایین رفت. کنار درختی رسید. با تعجب به درخت نگاه کرد. بیشتر برگهای درخت سوخته بود. شاخههایش شکسته بود. لانه گنجشکها خراب شده بود. جوجه گنجشکها روی زمین جیک جیک میکردند. هوهو نزدیک جوجهها رفت و سلام کرد. جوجهها از ترس میلرزیدند. هوهو پرسید چرا زمین افتادید؟
چه کسی لانه تان را خراب کرده؟
پرحنایی جلو آمد و گفت: در لانه نشسته بودیم. چند پرنده آهنی در آسمان پرواز کردند. از دهانشان آتش ریخت و همه چیز را خراب کرد.
هوهو خیلی ناراحت شد. فکری کرد و گفت: من به دنبال دوستانم میروم تا به شما کمک کنند.
هوهو سریع رفت تا به ابرهای پشمالو رسید. ماجرای جوجهها را به آنها گفت. ابرها وقتی همه چیز را شنیدند ناراحت شدند و همگی به همراه هوهو به سمت سرزمین جوجهها حرکت کردند.
ابرهای پشمالو وقتی به جوجهها رسیدند. با دیدن درختان سوخته و جوجههای تشنه،از ناراحتی به گریه افتادند. اشکهایشان روی زمین ریخت. جوجهها از دیدن قطرههای باران، بالا و پایین پریدند و با خوشحالی جیک جیک کردند.
فرم در حال بارگذاری ...