12 بهمن 1402
احساس کرد راشد کنارش نشسته است. سر برگرداند و نگاه کرد. خودش بود؛راشد! پیراهن سپید و بسیار تمیزی بر تن داشت. موهای سیاه و تاب دارش تا پایین گوشهایش میرسید. راشد گفت:《نبینم این قدر ترسان و نگران باشی!》 وقتی با تو هستم نمیترسم راشد! راشد دست اشواق را… بیشتر »
نظر دهید »