به امید دیدار
احساس کرد راشد کنارش نشسته است.
سر برگرداند و نگاه کرد.
خودش بود؛راشد!
پیراهن سپید و بسیار تمیزی بر تن داشت.
موهای سیاه و تاب دارش تا پایین گوشهایش میرسید.
راشد گفت:《نبینم این قدر ترسان و نگران باشی!》
وقتی با تو هستم نمیترسم راشد!
راشد دست اشواق را رها کرد.
چند قدم جلو رفت.
با انگشت به آسمان اشاره کرد:《 باید او را پیدا کنی اشواق !》
در میان شعاعهای نورانی خورشید دری نمایان شد؛دری که از چوب نخل ساخته شده بود.
نور تندی از پشت در میتابید؛نوری که بر روشنایی خورشید غلبه داشت.
اشواق جلوتر رفت و کنار راشد ایستاد.
راشد برگشت و در چشمهای اشواق خیره شد:《 پیدایش کن اشواق !》
به امید دیدار داستان زنی که به تازگی همسر خود را از دست داده است و به خاطر تعصبات قومی مجبور میشود به همراه دخترکان و نوزادی در شکم شبانه قبیله را ترک کند.
قصد رفتن به شهر مادری خود را دارد.
در میانه راه متوجه میشود.پدر شوهرش چند نفر را برای پیدا کردن آنها،راهی شهر مادری اش کرده است.
اشواق مجبور به تغییر مسیر می شود.
به شهری پا میگذارد که باعث کشف رازی میشود.که همسرش او را به یافتن آن ترغیب میکرد.
شهری که سرنوشت او و فرزندانش را به کلی تغییر میدهد.
کتاب در سه فصل به قلم *مریم شریف رضویان* نگاشته شده است.
نویسنده خیلی ماهرانه چندین ماجرا را به هم مرتبط میکند.
طوری که با فهمیدن و حل کردن یکی،درگیر ماجرای دیگر میشوید.
این ماجراهای پی در پی،کنجکاوی خواننده را به دنبال دارد.
طوری که برای کشف ماجراها امکان زمین گذاشتن کتاب را ندارید.😉