عشق کتاب و کتابخوانی بودم. عضو کتابخانه مدرسه شدم. هفتهای ۲ الی ۳ کتاب مطالعه میکردم. ایام عید نوروز، قرعه به نام دا افتاد. در طول تعطیلات، غرق در کتاب بودم و حیران از کارهای سیده زهرا. با خود کلنجار میرفتم و میگفتم: اگر من در شرایط سیده زهرا قرار میگرفتم، حاضر به انجام آن کارها بودم؟ به خود مینازیدم و میگفتم: غسل و کفن کردن میت که کاری نداشت، حتما میتوانستم انجامش دهم. اما ته دلم خوشحال بودم که آن زمان را درک نکردم.
بهمن ماه بود. هنوز در شوک شهادت حاج قاسم بودیم. بیماری کرونا کمکم تیتر اخبار شد. مرگ و میر به ایران رسید و اوج گرفت. کمبود غسال باعث شد اموات را بدون غسل و کفن دفن کنند. تا اینکه مراجع حکم دادند این کار، شرعاً درست نیست. جمعی از دوستان، با شنیدن این حکم راهی غسالخانهها شدند. اما من! از عدم رضایت خانواده که بگذریم، ته دلم راضی به این کار نبودم. راستش را بخواهید ترسیده بودم. ترس از مرگ، بیماری، حتی ترسِ بیرون رفتن از خانه. اما با نرفتن من، کار زمین نماند. فقط شرمندگیاش برای من ماند.
از روزی که جنایت رژیم صهیونیستی شروع شد و آیتالله خامنهای، حکم حمایت همه جانبه از مردم لبنان را دادهاند، بانوان وارد میدان از خود گذشتگی شدهاند. به گمانم این بار نوبت جهاد مالی است. فکرش را بکن، خانمها از طلاهایشان دل کندهاند و پای کار ولی فقیه آمدند. دیگر بهانهای در کار نیست. نه بحث جنگ و درگیری است. نه صحبت از مرگ و میر و نارضایتی خانواده. باید این بار کاری کنم تا شرمنده خودم نباشم.
چند سالی، بیدغدغه و سبکبار راهی سفر اربعین و پیادهروی نجف به کربلا میشدم. هر کجا خسته بودم، استراحت میکردم. ظهرها میخوابیدم و کل شب در مسیر بودم. هرچند در طول مسیر، گرما و خستگی راه اذیت میکرد اما در حدی نبود که از خود بیخود شوم. اما سفر امسال فرق داشت. در بین همسفریهای امسال، بچههای ۶ و ۸ سالهای حضور داشتند که با شوق زیاد، راهی این سفر شده بودند. تا نجف همه چیز طبق روال بود. قصد داشتیم بعد از نماز صبح، نجف را به قصد کوفه و پیادهروی ترک کنیم. اما حریف، خواب صبحگاهی زائران کوچک آقا نشدیم و تا به خود بجنبیم آفتاب نجف طلوع کرد. خورشید، مثل ذرهبین، فرق سرمان را نشانه رفته بود. قطرههای عرق از سر و صورتمان چکه میکرد.
رفته رفته، صدای زائر کوچکمان بیرمق و از ورجه وورجه هایش کم میشد. حالت تهوع و استفراغ به سراغش آمد. مادرش با دیدن وضعیت او، از خود بیخود شد و به نیروهای هلال احمر پناه برد. بعد از تزریق آمپول و توصیههای لازم، راهی کوچه پس کوچههای کوفه شدیم، تا جایی برای استراحت پیدا کنیم. زیر سایه دیوار خانهای نشسته بودیم که ابومسلم مثل فرشته نجات به دادمان رسید. تعارف کرد که به منزل او برویم، از خدا خواسته دعوتش را اجابت کردیم.
بچهها، تا خنکای باد کولر را حس کردند، کنج خانهی ابومسلم خوابیدند. همسر و عروسهای ابومسلم در تدارک ناهار بودند و هر ساعت به تعداد مهمانها اضافه میشد. مثل پروانه دور مهمانها میچرخیدند و با آب و چای از آنها پذیرایی میکردند.
حوالی ساعت ۵ عصر، که خورشید از حرارتش کم کرد. با ذکر شکراً شکراً از ابومسلم و خانوادهاش خداحافظی کردیم. مسیر کوفه تا سهله را ابوالفضل کوچک ما، مثل چکاوک میدوید و شیرین زبانی میکرد. و ما برای ابومسلم و خانوادهاش دعای خیر میکردیم. که اگر میزبانی و دعوت او نبود، معلوم نبود در هوای گرم و کوچه پس کوچههای کوفه، چه بر سرش میآمد.
سفر امسال با تمام سفرها فرق داشت. این است که بزرگان، همیشه سفارش دارند؛ سفر اربعین را باید خانوادگی رفت تا بتوانیم ذرهای از مصائب اهل بیت، خصوصا عقیله بنی هاشم را درک کنیم.
قطعا درکی که مادران بچه به بغل از سفر اربعین و پیادهروی دارند. مردان کوله به دوش ندارند. سفری که در آن، به خاطر درد و خستگی بقیه، از درد و خستگی خودت بگذری.
واژه عربی"اُم” به معنای ریشه است. سوره حمد که به “اُم الکتاب” معروف شده به این معناست که تمامی مفهوم و معنای آیات قرآن کریم در سوره مبارکه حمد جمع شده است. مادر نیز ریشه زندگی و بنیان خانواده است و کسی که نقش مادری را در دست دارد، تحکیم و مدیریت خانواده در دستان اوست. یک زن موفق، همسر و فرزندان موفقی خواهد داشت، چرا که توانسته نیازهای جسمی و روحی آنها را به خوبی تامین کند. خانواده یک سلول از جامعه است و زنان نقش اساسی این سلول را بر عهده دارند که با ایفای نقش درست خود میتوانند، جامعه را به سوی آینده درخشان سوق دهند. زنان در جامعه به طور مستقیم و غیر مستقیم میتوانند نقش ایفا کنند. در نوع مستقیم، خود زنان در جامعه وظایفی را به دوش میگیرند و در نوع غیر مستقیم، زن با تربیت فرزندان، آنها را به جایگاهی میرساند که میتوانند پست و مقام ارزشمندی را عهدهدار شوند و در راستای خدمت به خلق و جامعه قدمهای محکم و تأثیرگذاری بردارند.
تاریخ دفاع مقدس، پر است از مادران غیور و شجاعی که با تمام توان پای آرمانهای انقلاب و امام ایستادند و به طور مستقیم و غیر مستقیم در این راستا تلاش کردند.
کتاب درگاه این خانه بوسیدنی است، روایت های مادرانه ی خانم فروغ منهی، مادر شهیدان داوود،رسول و علیرضا خالقی پور به قلم زینب عرفانیان است. مادری که تمام زندگیاش وقف جبهه و جنگ بود. زمانی که همسرش راهی مناطق شد، با بچههای کوچک به مسجد و پایگاه محل میرفت و کمکهای پشت جبهه را انجام میداد. تا اینکه نوبت به پسران جوانش رسید. عزیز دردانه اش را با رضایت خود و بدون حضور همسر راهی جبهه کرد و بعد از چندین هفته، جنازه اش را تحویل گرفت. هنوز سیاه به تن داشت که نوبت به پسر دیگرش رسید. اگرچه دل سوخته و داغدار بود. اما لطافت مادرانه اش مانعی برای راهی شدن پسر دوم به میدان نبرد نشد. رفت و آمدهای پسر دوم، کار خودش را کرد و زمینه را برای حضور پسر سوم، در جبهه فراهم کرد.
روی تابوت علی را باز کردم. در بهشت باز شد. ته تقاری شهدایم. چقدر آرام خوابیده بود. دیگر سرفه نمیکرد. چهل روز زیر آفتاب ماندن، از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود. دلم چشمهایش را میخواست. کاش بازشان میکرد و قربان صادقه اش میرفتم. روی صورتش دست کشیدم. خالهای دو طرف دهانش. جلوی آینه که میایستاد، با غصه میپرسید: پس کی ریش درمیارم که خالهام رو بپوشونه؟ آخر هم عمر مثل گُلش به ریش درآوردن قد نداد.
از ایرادها و بهانههای من، به ستوه آمد و همه را فانتزیهایی میدانست که با مطالعه یک دسته از کتابها تقویت میشود. میگفت در کتابهای زندگینامه همه چیز را بیان نمیکنند. فقط یک اطلاعات کلی در مورد خصوصیات اخلاقی خوب و دوران شادی و رفاه بیان میشود و خبری از دعوا،بحث و اختلافات در آنها نیست. بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسید که تا اطلاع ثانوی نباید هیچ کتابی در مورد زندگی شهدا،خصوصاً به روایت همسران مطالعه کنم.
چند روزی از رسیدن کتابهای نمایشگاه گذشت. خیلی خودم را کنترل کردم که سمتشان نروم اما نشد که نشد. شروع به مطالعه کردم، اما خبری از خوشی محض، رفاه و آسایش کامل نبود.
ماجرای دختری ۱۶ ساله به همراه پسری ۲۲ ساله که تمام رسم و رسومات را برای رسیدن به همدیگر زیر پا گذاشتند. توجهی به حرف مردم نداشتند و بدون هیچ مراسم عروسی و جشنی راهی خانه مشترک شدند. البته بهتر است بگوییم اتاق مشترک. اتاقی که کتابهای پدرشوهر یک سمت و وسایل مادرشوهر یک سمت دیگر آن قرار داشت. ۵ سال به این شکل زندگی کردند و فرزند اول در چنین شرایطی به دنیا آمد. بعد از ۱۰ سال بلاخره موفق شدند خانهای بسازند و مستقل شوند. اما در چنین اوضاعی، مرد خانواده راهی دفاع از حرم سامرا شد و بعد از آن راهی سوریه و در نهایت به شهادت رسید.
آقا مصطفی ایستاد و زمانی دراز به سبد گل خیره شد. دستش را گرفتم و بردم داخل اتاق. گفتم: از اینکه بهت نگفتن ناراحتی؟
گفت: نه.از این ناراحتم که چرا کسی به من نگفت وقتی رفتی خواستگاری گل ببر؟؟
گفتم: توی فیلمها که دیده بودی!
گفت: باورت میشه من اصلاً فیلم نگاه نمیکردم. موقع خواستگاری خواهر بزرگم هم سربازی بودم.
گفتم: بیخیال! حالا که گذشته!
گفت: آره گذشته، ولی شرمندگی اش برای من مونده!
کتاب رویای بیداری خاطرات زینب عارفی همسر شهید مصطفی عارفی.
کتاب روان و شیوایی که برخلاف اکثر کتاب های زندگینامه شهدا، تنشها و سختیهای یک زندگی مشترک را به خوبی بیان کرده است.
قبل از بعثت پیامبر _صلوات الله علیه_ زن ابزاری بی اراده و بیارزش بود. زن فقط میبایست پسر به دنیا میآورد و برای راحتی مرد تلاش میکرد. دختران نان خور اضافی و پسران از جایگاه ویژهای برخوردار بودند. تا جایی که وقتی به مردان خبر میدادند، صاحب فرزند دختر شدهاند، ناراحت و سرخورده، برای حفظ آبرو و جلوگیری از نیش و کنایه همکیشان، دختران خود را زنده به گور میکردند.
در چنین زمان و مکانی، پیامبر اسلام، صاحب دختری شدند که در شأن ایشان سورهای نازل و از او به"خیر کثیر"یاد شد. خیر کثیری که به شکرانه وجود آن، پیامبر امر به نماز و قربانی کردن شتر شدند.
وقتی در مسجد برای پیامبر بشارت فرزند دار شدن آن حضرت را آوردند و گفتند فرزندشان دختر است. حضرت چهره اصحاب و یارانشان را که درهم و تنگ مشاهده کرد فرمودند: «ریحانه اشمها» دختر گلی بوییدنی است که خدا به من داده است.
در چنین جامعهای که مردم، دختر را ننگ و عار می دانستند و دختران حق زندگی نداشتند. پیامبر اکرم دخترش را “نور چشم” و “پاره تن” میخواند و با او به گونهای رفتار میکرد که برای همه عجیب بود.
هرگاه حضرت زهرا بر رسول خدا_صلى الله عليه و آله و سلم_ وارد مى شد، حضرت دستش را گرفته و مى بوسيد و او را در جايگاه خود مى نشاند.(ملتقی البحرین،مرندی نجفی،ص۲۴)
رفتار محبت آمیز پیامبر اسلام، تنها مخصوص دوران کودکی یا قبل از ازدواج حضرت زهرا _سلام الله علیها_ نبود. بلکه پیامبر بعداز ازداوج دختر بزرگوارشان، مرتب به خانه ایشان سر میزدند و جویای احوال ایشان بودند.
امام باقر _علیه السّلام_ در این رابطه فرمودند: پیامبر اکرم _صلّی الله علیه و آله_ هرگاه میخواستند به سفر بروند با خویشان خود خداحافظی میکردند، سپس آخرین کسی که از او خداحافظی میکردند، فاطمه _سلام الله علیها_ بود، سفرشان را از خانه فاطمه آغاز میکردند و زمانی که از سفر باز میگشتند اول از همه به خانه فاطمه _سلام الله علیها_ میرفتند.
عرب جاهلیت بعداز ازدواج دختران، فرزندان آنها را به عنوان فرزند خود نمی پذیرفتند. اما در حدیثی وارد شده که پیامبر _صلیاللهعلیهوآله_ می فرماید: فرزندان زهرا، فرزندان من هستند.
رفتار پیامبر اکرم، تنها با حضرت زهرا _سلام الله علیها_ اینگونه نبود. بلکه با دختران و زنان دیگر هم برخورد کریمانه و محبت آمیز داشتند.
نقل شده است یک پارچه ابریشمی زیبا برای پیامبر هدیه آوردند و ایشان آن را به دختری به نام ام خالد هدیه داد، زیرا این دختر وقتی مسلمین به حبشه هجرت کردند در آنجا مسلمان شد و پیامبر او را اینگونه تکریم کردند.
زینب همسر ابوالعاص بن ربیع دختری به نام امامه داشت. روایات زیادی از علاقه پیامبر به امامه ذکر شده است. از جمله در روایت است: پیامبر زیاد به دیدار امامه می رفت و او را روی شانه خود سوار می کرد و به مسجد می برد و گاهی در حالیکه امامه را در آغوش داشت به نماز می ایستاد و تنها هنگام رکوع و سجده او را بر زمین می گذاشت. گاهی به او هدیه می داد .از جمله گردنبندی که به ایشان هدیه شده بود را به امامه بخشید.(بحرانی،سید هاشم،الإنصاف فى النص على الأئمة، ص92)
با سیری در منابع اسلامی میتوان فهمید که دختر در اندیشه اسلامی از چنان جایگاه والایی برخوردار است که در روایات متعدد به آن اشاره شده است.
از رسول خدا _صلوات الله علیه_ نقل شده که فرمودند:«نِعمَ الوَلَدُ البَنَاتُ مُلَطِّفَاتٌ مُجَهِّزَاتٌ مُؤمِنَاتٌ مُبَارَکاتٌ مُفَلَّیَاتٌ» دختران چه فرزندان خوبی هستند؛ با لطافت و مهربان، آماده به خدمت رسانی، یار و غمخوار، با برکت و پاکیزه کننده.(کافي،جلد۲۳،صفحه۱۲۹۷)
با ظهور اسلام و بعثت پیامبر نه تنها زنده به گور شدن دختران از بین رفت بلکه از نظر جایگاه علمی و اجتماعی به جایگاه زن توجه ویژهای صورت گرفت. و این مسئله در سیره و زندگی حصرت زهرا _سلام الله علیها_مشهود است.