برای ازدواج اهداف زیادی مشخص شده است از جمله؛ پاسخ به نیازهای غریزی، رسیدن به آرامش، عمل به توصیه دین، تولید و بقای نسل، تکامل و رسیدن به خدا و… تمام این اهداف درست و تلاش برای رسیدن به آنها، کاری پسندیده است. اما برای رسیدن به هدف اصلی ازدواج، ابتدا باید هدف زندگی مشخص شود. زیرا ازدواج، یک مرحله از زندگی و زیر مجموعه آن به حساب میآید. طبق آیه دوم سوره مُلک، هدف از زندگی انسان، آزمایش و ابتلاست. برای اینکه مشخص شود چه کسی بهتر عمل میکند. گاهی این عملکرد بهتر، باعث موفقیت و پیشرفت دنیوی نمیشود اما در نزد خدا، خود عمل و کارکرد شخص مهم است نه نتیجه آن.
حال این سوال پیش میآید که هدف از این آزمایش و ابتلا چیست؟ خداوند با این کار، به انسان میفهماند در چه زمینهای ضعف دارد و در کجا قوی است و زمینه را برای برطرف شدن ضعفها فراهم میکند تا به هدف اصلی و نهایی زندگی، یعنی عبودیت دست یابد.
ازدواج، یک راه میانبر برای رسیدن به این هدف است. در ازدواج هم عملکرد مهم است. آن تلاشی که منجربه رشد و تکامل میشود مورد نظر است. این رشد و تکامل صرفاً به معنای پیشرفت و داشتن یک زندگی بدون مشکل و در آرامش کامل نیست. گاهی بیشتر شدن آستانه صبر، از خود گذشتگی، فرو بردن خشم، تحمل سختیهای تربیت فرزند و… همه به منزلهی رشد و تکامل تلقی میشود و راهی برای رسیدن به عبودیت.
حال اگر ازدواجی درست و انتخاب عاقلانهای داشته باشیم و بتوانیم یک همسر همراه و همکفو انتخاب کنیم، ازدواج مثل آسانسور عمل میکند و سرعت رسیدن ما را به هدف بیشتر میکند. اما اگر احساسی عمل کردیم و با خیالپردازی و فانتزی پیش رفتیم، باید این مسیر را به وسیله نردبان یا راهپله طی کنیم. اگرچه غیر ممکن نیست اما سرعت ما، کاهش مییابد. گاهی انتخاب آگاهانه و از روی عقل و منطق پیش میرود ولی نتیجه مطلوب به دست نمیآید. در این شرایط، کنار آمدن با وضعیت موجود و تلاش برای تغییر اوضاع، مورد آزمایش ماست و راه رسیدن به عبودیت از این گذرگاه سخت میگذرد و طبق احادیث اجر این نوع بندگی خیلی بیشتر از موارد دیگر است.
هدف از ازدواج چیست؟
کتابهای مختلفی برای رسیدن به جوابش مطالعه کردم. از افراد مختلفی سوال پرسیدم. صوتهای کارشناسان را گوش دادم. تا حدودی به جواب رسیدهام اما برایم قابل درک نیست. گمان میکنم جوابها کلیشهای و شعاری است.
اینکه هدف رسیدن به آرامش باشد اصلا برایم قابل تصور نیست؛ زیرا به وفور افرادی را دیدم که در دوران مجردی آرامش بیشتری داشتهاند و بعداز ازدواج مشکلات و تنشهایشان بیشتر شده.
اینکه هدف به خدا رسیدن است هم قابل درک نیست زیرا خیلی از افراد مجرد، در زمینه عبودیت و بندگی بهتر عمل کردهاند.
بعضی از دوستان کلا هدف خاصی از ازدواج ندارند و آن را صرفا به عنوان پاسخ به یک نیاز مطرح میکنند.
گاهی دچار فانتزی و ایدآل گرایی میشویم و ازدواج را برطرف کننده تمام مشکلات میدانیم. درحالی که ازدواج، خودش یک موقعیت تنشزا است و اغلب مشکلی به مشکلات اضافه میکند.
با این حال، چه رازی در زوجیت نهفته است که اسلام آنقدر به این موضوع توصیه کرده!؟
ازدواج چه ویژگیهایی دارد که باعث تکمیل دین فرد میشود؟
هدف شما از ازدواج چیست؟
متأهلها! شما بعداز ازدواج به اهداف خود رسیدید؟
در این ایام، دوست دارم تمام وجودم گوش شود و در رابطه با نقش حضرت زهرا(سلام الله علیها) در دفاع از ولایت بشنوم.
از علت مجروح شدنشان. از شبهایی که با بدنی مجروح به در خانه انصار و مهاجر میرفتند. از علت این رفت و آمدهایشان. از گریه و نالههایشان در فراق پیامبر. مگر در این ۹۵ روز چه بر خانم گذشت؟ چگونه مردم در عرض سه ماه، همه چیز یادشان رفت؟ مگر این فاطمه، همان پاره تن پیامبر نبود؟
گاهی این مسائل باید تکرار شود. آنقدر که ملکه ذهن شود و در بزنگاه تاریخ بتوان راه را از بیراهه تشخیص داد.
مگر نه اینکه تاریخ درحال تکرار است؟ مگر ولی زمان ما حضرت حجت(عجلالله) نیست؟ مگر الگوی ما حضرت زهرا(علیهاالسلام) نیست؟ مگر ما قائل به جانشینی حضرت آیتاللهخامنهای نیستیم؟
ما به عنوان یک زن و تربیت کننده نسل آینده، برای پیروی از دستورات ولی فقیه در موضوع مقاومت چه کردهایم؟ مگر فرمان، حمایت همه جانبه نبود؟ این حمایتِ همه جانبه از سمت ما به چه شکل و چگونه ظهور و بروز پیدا کرد؟ اگر از جنبه مادی و پویش ایران همدل توانایی کمک نداشتیم. آیا از جنبه معنوی کاری انجام دادهایم؟ آیا دعای توسل و سوره فتحی که فرمودند در برنامه روزانهمان قرار گرفت؟
چند سالی، بیدغدغه و سبکبار راهی سفر اربعین و پیادهروی نجف به کربلا میشدم. هر کجا خسته بودم، استراحت میکردم. ظهرها میخوابیدم و کل شب در مسیر بودم. هرچند در طول مسیر، گرما و خستگی راه اذیت میکرد اما در حدی نبود که از خود بیخود شوم. اما سفر امسال فرق داشت. در بین همسفریهای امسال، بچههای ۶ و ۸ سالهای حضور داشتند که با شوق زیاد، راهی این سفر شده بودند. تا نجف همه چیز طبق روال بود. قصد داشتیم بعد از نماز صبح، نجف را به قصد کوفه و پیادهروی ترک کنیم. اما حریف، خواب صبحگاهی زائران کوچک آقا نشدیم و تا به خود بجنبیم آفتاب نجف طلوع کرد. خورشید، مثل ذرهبین، فرق سرمان را نشانه رفته بود. قطرههای عرق از سر و صورتمان چکه میکرد.
رفته رفته، صدای زائر کوچکمان بیرمق و از ورجه وورجه هایش کم میشد. حالت تهوع و استفراغ به سراغش آمد. مادرش با دیدن وضعیت او، از خود بیخود شد و به نیروهای هلال احمر پناه برد. بعد از تزریق آمپول و توصیههای لازم، راهی کوچه پس کوچههای کوفه شدیم، تا جایی برای استراحت پیدا کنیم. زیر سایه دیوار خانهای نشسته بودیم که ابومسلم مثل فرشته نجات به دادمان رسید. تعارف کرد که به منزل او برویم، از خدا خواسته دعوتش را اجابت کردیم.
بچهها، تا خنکای باد کولر را حس کردند، کنج خانهی ابومسلم خوابیدند. همسر و عروسهای ابومسلم در تدارک ناهار بودند و هر ساعت به تعداد مهمانها اضافه میشد. مثل پروانه دور مهمانها میچرخیدند و با آب و چای از آنها پذیرایی میکردند.
حوالی ساعت ۵ عصر، که خورشید از حرارتش کم کرد. با ذکر شکراً شکراً از ابومسلم و خانوادهاش خداحافظی کردیم. مسیر کوفه تا سهله را ابوالفضل کوچک ما، مثل چکاوک میدوید و شیرین زبانی میکرد. و ما برای ابومسلم و خانوادهاش دعای خیر میکردیم. که اگر میزبانی و دعوت او نبود، معلوم نبود در هوای گرم و کوچه پس کوچههای کوفه، چه بر سرش میآمد.
سفر امسال با تمام سفرها فرق داشت. این است که بزرگان، همیشه سفارش دارند؛ سفر اربعین را باید خانوادگی رفت تا بتوانیم ذرهای از مصائب اهل بیت، خصوصا عقیله بنی هاشم را درک کنیم.
قطعا درکی که مادران بچه به بغل از سفر اربعین و پیادهروی دارند. مردان کوله به دوش ندارند. سفری که در آن، به خاطر درد و خستگی بقیه، از درد و خستگی خودت بگذری.
هوهوی وروجک مشغول دور زدن و گشت و گذار در آسمان بود. ابر کوچولوهای ناز نازی را فوت میکرد و قلقلک میداد. هوهو حسابی سرگرم بازی بود که صدای وحشتناکی شنید. به سمت صدا حرکت کرد. به سرزمین عجیبی رسید. همه جا، پر از دود و آتش بود. سریع به طرف پایین رفت. کنار درختی رسید. با تعجب به درخت نگاه کرد. بیشتر برگهای درخت سوخته بود. شاخههایش شکسته بود. لانه گنجشکها خراب شده بود. جوجه گنجشکها روی زمین جیک جیک میکردند. هوهو نزدیک جوجهها رفت و سلام کرد. جوجهها از ترس میلرزیدند. هوهو پرسید چرا زمین افتادید؟
چه کسی لانه تان را خراب کرده؟
پرحنایی جلو آمد و گفت: در لانه نشسته بودیم. چند پرنده آهنی در آسمان پرواز کردند. از دهانشان آتش ریخت و همه چیز را خراب کرد.
هوهو خیلی ناراحت شد. فکری کرد و گفت: من به دنبال دوستانم میروم تا به شما کمک کنند.
هوهو سریع رفت تا به ابرهای پشمالو رسید. ماجرای جوجهها را به آنها گفت. ابرها وقتی همه چیز را شنیدند ناراحت شدند و همگی به همراه هوهو به سمت سرزمین جوجهها حرکت کردند.
ابرهای پشمالو وقتی به جوجهها رسیدند. با دیدن درختان سوخته و جوجههای تشنه،از ناراحتی به گریه افتادند. اشکهایشان روی زمین ریخت. جوجهها از دیدن قطرههای باران، بالا و پایین پریدند و با خوشحالی جیک جیک کردند.