آرام آرام صدای خمپاره و موشک از بین رفته. با خبر آتشبس مردم، راهی خانه و کاشانشان شدند. تازه به خودشان آمدهاند. دور و برشان خلوت شده. میخواهند سر و سامان بگیرند. اما جای خالی یک نفر در ذوق میزند. هر کجا را مینگرند، یاد و خاطرهای از اوست. به گمانم تازه زخمشان سر باز کرده. داغدلشان تازه شده. اما چشم دنیا به آنهاست. باید آماده مراسم شوند. مراسمی که در تاریخ لبنان تاثیرگذار است. رسم حزبالله بوده. بعداز هر پیروزی، فرمانده برایشان رجز بخواند و تمام دنیا را آچمز کند. تشییع فرمانده قطعاً کم از مراسم سخنرانی ایشان ندارد. مراسم تشییعی که به مثابه یک رفراندوم در تاریخ مقاومت است.
قطعاً سننتصر
چند سالی، بیدغدغه و سبکبار راهی سفر اربعین و پیادهروی نجف به کربلا میشدم. هر کجا خسته بودم، استراحت میکردم. ظهرها میخوابیدم و کل شب در مسیر بودم. هرچند در طول مسیر، گرما و خستگی راه اذیت میکرد اما در حدی نبود که از خود بیخود شوم. اما سفر امسال فرق داشت. در بین همسفریهای امسال، بچههای ۶ و ۸ سالهای حضور داشتند که با شوق زیاد، راهی این سفر شده بودند. تا نجف همه چیز طبق روال بود. قصد داشتیم بعد از نماز صبح، نجف را به قصد کوفه و پیادهروی ترک کنیم. اما حریف، خواب صبحگاهی زائران کوچک آقا نشدیم و تا به خود بجنبیم آفتاب نجف طلوع کرد. خورشید، مثل ذرهبین، فرق سرمان را نشانه رفته بود. قطرههای عرق از سر و صورتمان چکه میکرد.
رفته رفته، صدای زائر کوچکمان بیرمق و از ورجه وورجه هایش کم میشد. حالت تهوع و استفراغ به سراغش آمد. مادرش با دیدن وضعیت او، از خود بیخود شد و به نیروهای هلال احمر پناه برد. بعد از تزریق آمپول و توصیههای لازم، راهی کوچه پس کوچههای کوفه شدیم، تا جایی برای استراحت پیدا کنیم. زیر سایه دیوار خانهای نشسته بودیم که ابومسلم مثل فرشته نجات به دادمان رسید. تعارف کرد که به منزل او برویم، از خدا خواسته دعوتش را اجابت کردیم.
بچهها، تا خنکای باد کولر را حس کردند، کنج خانهی ابومسلم خوابیدند. همسر و عروسهای ابومسلم در تدارک ناهار بودند و هر ساعت به تعداد مهمانها اضافه میشد. مثل پروانه دور مهمانها میچرخیدند و با آب و چای از آنها پذیرایی میکردند.
حوالی ساعت ۵ عصر، که خورشید از حرارتش کم کرد. با ذکر شکراً شکراً از ابومسلم و خانوادهاش خداحافظی کردیم. مسیر کوفه تا سهله را ابوالفضل کوچک ما، مثل چکاوک میدوید و شیرین زبانی میکرد. و ما برای ابومسلم و خانوادهاش دعای خیر میکردیم. که اگر میزبانی و دعوت او نبود، معلوم نبود در هوای گرم و کوچه پس کوچههای کوفه، چه بر سرش میآمد.
سفر امسال با تمام سفرها فرق داشت. این است که بزرگان، همیشه سفارش دارند؛ سفر اربعین را باید خانوادگی رفت تا بتوانیم ذرهای از مصائب اهل بیت، خصوصا عقیله بنی هاشم را درک کنیم.
قطعا درکی که مادران بچه به بغل از سفر اربعین و پیادهروی دارند. مردان کوله به دوش ندارند. سفری که در آن، به خاطر درد و خستگی بقیه، از درد و خستگی خودت بگذری.
قبل از بعثت پیامبر _صلوات الله علیه_ زن ابزاری بی اراده و بیارزش بود. زن فقط میبایست پسر به دنیا میآورد و برای راحتی مرد تلاش میکرد. دختران نان خور اضافی و پسران از جایگاه ویژهای برخوردار بودند. تا جایی که وقتی به مردان خبر میدادند، صاحب فرزند دختر شدهاند، ناراحت و سرخورده، برای حفظ آبرو و جلوگیری از نیش و کنایه همکیشان، دختران خود را زنده به گور میکردند.
در چنین زمان و مکانی، پیامبر اسلام، صاحب دختری شدند که در شأن ایشان سورهای نازل و از او به"خیر کثیر"یاد شد. خیر کثیری که به شکرانه وجود آن، پیامبر امر به نماز و قربانی کردن شتر شدند.
وقتی در مسجد برای پیامبر بشارت فرزند دار شدن آن حضرت را آوردند و گفتند فرزندشان دختر است. حضرت چهره اصحاب و یارانشان را که درهم و تنگ مشاهده کرد فرمودند: «ریحانه اشمها» دختر گلی بوییدنی است که خدا به من داده است.
در چنین جامعهای که مردم، دختر را ننگ و عار می دانستند و دختران حق زندگی نداشتند. پیامبر اکرم دخترش را “نور چشم” و “پاره تن” میخواند و با او به گونهای رفتار میکرد که برای همه عجیب بود.
هرگاه حضرت زهرا بر رسول خدا_صلى الله عليه و آله و سلم_ وارد مى شد، حضرت دستش را گرفته و مى بوسيد و او را در جايگاه خود مى نشاند.(ملتقی البحرین،مرندی نجفی،ص۲۴)
رفتار محبت آمیز پیامبر اسلام، تنها مخصوص دوران کودکی یا قبل از ازدواج حضرت زهرا _سلام الله علیها_ نبود. بلکه پیامبر بعداز ازداوج دختر بزرگوارشان، مرتب به خانه ایشان سر میزدند و جویای احوال ایشان بودند.
امام باقر _علیه السّلام_ در این رابطه فرمودند: پیامبر اکرم _صلّی الله علیه و آله_ هرگاه میخواستند به سفر بروند با خویشان خود خداحافظی میکردند، سپس آخرین کسی که از او خداحافظی میکردند، فاطمه _سلام الله علیها_ بود، سفرشان را از خانه فاطمه آغاز میکردند و زمانی که از سفر باز میگشتند اول از همه به خانه فاطمه _سلام الله علیها_ میرفتند.
عرب جاهلیت بعداز ازدواج دختران، فرزندان آنها را به عنوان فرزند خود نمی پذیرفتند. اما در حدیثی وارد شده که پیامبر _صلیاللهعلیهوآله_ می فرماید: فرزندان زهرا، فرزندان من هستند.
رفتار پیامبر اکرم، تنها با حضرت زهرا _سلام الله علیها_ اینگونه نبود. بلکه با دختران و زنان دیگر هم برخورد کریمانه و محبت آمیز داشتند.
نقل شده است یک پارچه ابریشمی زیبا برای پیامبر هدیه آوردند و ایشان آن را به دختری به نام ام خالد هدیه داد، زیرا این دختر وقتی مسلمین به حبشه هجرت کردند در آنجا مسلمان شد و پیامبر او را اینگونه تکریم کردند.
زینب همسر ابوالعاص بن ربیع دختری به نام امامه داشت. روایات زیادی از علاقه پیامبر به امامه ذکر شده است. از جمله در روایت است: پیامبر زیاد به دیدار امامه می رفت و او را روی شانه خود سوار می کرد و به مسجد می برد و گاهی در حالیکه امامه را در آغوش داشت به نماز می ایستاد و تنها هنگام رکوع و سجده او را بر زمین می گذاشت. گاهی به او هدیه می داد .از جمله گردنبندی که به ایشان هدیه شده بود را به امامه بخشید.(بحرانی،سید هاشم،الإنصاف فى النص على الأئمة، ص92)
با سیری در منابع اسلامی میتوان فهمید که دختر در اندیشه اسلامی از چنان جایگاه والایی برخوردار است که در روایات متعدد به آن اشاره شده است.
از رسول خدا _صلوات الله علیه_ نقل شده که فرمودند:«نِعمَ الوَلَدُ البَنَاتُ مُلَطِّفَاتٌ مُجَهِّزَاتٌ مُؤمِنَاتٌ مُبَارَکاتٌ مُفَلَّیَاتٌ» دختران چه فرزندان خوبی هستند؛ با لطافت و مهربان، آماده به خدمت رسانی، یار و غمخوار، با برکت و پاکیزه کننده.(کافي،جلد۲۳،صفحه۱۲۹۷)
با ظهور اسلام و بعثت پیامبر نه تنها زنده به گور شدن دختران از بین رفت بلکه از نظر جایگاه علمی و اجتماعی به جایگاه زن توجه ویژهای صورت گرفت. و این مسئله در سیره و زندگی حصرت زهرا _سلام الله علیها_مشهود است.
چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک و ضربان قلبم تند شد. توان ایستادن نداشتم. تمام ۲۴ سال زندگیام در ذهنم مرور شد. به سال ۹۶ که رسیدم از صدای آه و نالهام، دل سنگ آب میشد. چند ماه را بیخود و بیجهت به خاطر قبول نشدن در کنکور هدر دادم. آخرش چه شد؟ کسانی که دانشگاه رفتن چه کار خاصی انجام دادند؟ کاش آن دو سه ماه را دل به دل اساتید حوزه میدادم و دنیا را به کام خودم تلخ نمیکردم. کاش از قبل خودم را برایش آماده میکردم. همان روزهایی که استاد خلیلی توصیه میکرد، یک پارچه سفید بردارید و روی آن با خط خوش بنویسید؛ این آخرین نمازی است که میخوانی و آن را به عنوان سجاده و جانماز استفاده کنید. شاید آن وقت زندگی متفاوتتری داشته باشید.
کنار مادرم مینشینم و حسابی تماشایش میکنم. آنقدر که از دستم کلافه شود و بگوید:(بلند شو دختره گنده. زل زدی به من چیکار؟) خجالت را کنار میگذارم و دست و پایش را بوسه میزنم. پدرم را محکم در آغوش میکشم و یک دل سیر در بغلش گریه میکنم. سری به خانه خواهرم میزنم و به خاطر شوخیها و سر به سر گذاشتنهایم از او عذرخواهی میکنم. تمام کتابهایی که به جانم بستهاند را به کتابخانه اهدا میکنم. اما نه من طاقت دوری از آنها را ندارم. بهتر است به نجاری سر خیابان بسپارم قفسهای برای آنها آماده کند.
مشغول نوشتن وصیتنامه میشوم. سفارش نماز و روزههای قضایم را میکنم. لباسهایم را به زهرا، خواهرم میبخشم تا مجبور نباشد یواشکی آنها را بپوشد. دست خودم نیست از اینکه لباس کسی را بپوشم یا کسی لباسم را بپوشد متنفرم. وصیت میکنم، قفسه کتاب را بالای قبرم نصب کنند و تمام کتابهایم را داخل آن بگذارند تا هرکس آنجا میآید به عنوان امانت استفاده کند. یک جور نذر در گردش. شاید مردم فاتحهای نثار روحم کنند. مقاله نصف و نیمهام را به مریم میسپارم تا تمامش کند. از لیست مخاطبانم، با آنهایی که باید تماس میگیرم. بعد از آن، گوشی را به زمین میزنم و خورد و خمیرش میکنم. همیشه آرزویم بود، بدون هیچ دغدغهای گوشی را قطعه قطعه کنم. به بالاترین نقطه کوه صفه میروم و یک آتش روشن میکنم. تمام دفتر و دستکهایم که در آن مطلب مینوشتم را میسوزانم. چون وقت ندارم آنها را بخوانم. شاید خزعبلاتی در آن نوشته باشم که یادم نیست. اصلاً یکی از فانتزیهایم، آتش زدن دفتر و کاغذهاست.
خیلی دوست داشتم به بهترین رستوران بروم و گرانترین غذا را سفارش دهم. ولی به قول مادرم آنقدر کامم تلخ است که چیزی از گلویم پایین نمیرود. پس بیخیال خورد و خوراک میشوم. اصلاً چطور است، روز آخری را روزه بگیرم. بالاخره جبران روزههای قضا میشود.
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم، حواسم جمع میشود. گویا تمام استرس و اضطرابم را روی آن تکه کاغذ، خالی کردهام. آنچنان در دستم مچاله شده که دلم به حالش میسوزد. نزدیک غروب است و همان یک روز فرصت هم تمام شد.
همیشه همین بوده و هست. فرصتهایم را یا در افسوس برای گذشته تلف کردم یا در رویا بافی برای آینده.