سهم کودکی
به_قلم_خودم
آخرین شبی که برنامه مهد کودک داشتیم، موقع ثبت نام، با دختر و پسری مواجه شدم، که اسم و فامیل شان به همراه شماره تماس روی یک تکه کاغذ مچاله، نوشته شده بود.
وقتی به میز ثبت نام رسیدند ، برگه را روبه روی صورتم گرفتند.
زمانی که اسمشان را پرسیدم ، به برگه اشاره کردند.
وقتی با اصرار فراوان من، دخترک به زبان آمد و گفت: عاطفه.
تازه متوجه اوضاع شدم.
شب اول، دخترک به همراه خواهر بزرگش، برای ثبت نام آمده بود. نه شماره ای داشتند، نه همراهی.
به آنها گفتم: نمی توانم شما را ثبت نام کنم، چون کسی همراهتون نیست و شماره ای حفظ نیستید.
نیم ساعت بعد برگشتند، وقتی ناراحتی را در چهره شان دیدم ، با مسئول مهد صحبت و اجازه ورودشان را گرفتم.
قرار شد از شب های بعد ، حداقل یک شماره تماس داشته باشند.
گویا از آن شب، مشتری دائم مهد شده بودند.
خوشحالی و ناراحتی ، حس های متناقضی بود. وقتی آخر شب ، آنها را در حال جمع کردن زباله می دیدم.
خوشحال؛ از اینکه حداقل چند شب ، به مدت 2 ساعت در دنیای کودکی سیر و با همسالان خود بچگی کردند.
ناراحت؛ به خاطر سهم اندک آن ها ، از دنیای کودکی.