تا به حال پیادهروی اربعین شرکت کردهای؟
اگر همه شرایط فراهم باشد.بچه کوچک همراه نداشته باشی.در بین راه مریض نشوی.
این مسیر سه روزه طی می شود.
ولی کاروانی این مسیر را یک روزه طی کرد.
در حالی که داغدار بودند.
مریض احوال بودند.
زخمی و دل شکسته بودند.
بچه کوچک همراه داشتند.
هرگونه حساب کنی باورش سخت است. با دست و پای قفل و زنجیر شده. این مسیر یک روزه طی شود.
ولی خود ملعونشان که سوار اسب بودند.و این خاندان باکرامت و داغ دیده را با ضرب تازیانه مجبور به دویدند کردند.
#راویان_روضه
#به_قلم_خودم
چندین دفعه روی تشک غلت میزنم. خواب به چشمانم نمیآید.
همیشه وقتی خیلی خستهام و در طول روز فعالیت دارم. شب اینگونه بیخوابی به سرم میزند.
در بین این غلتیدنها،روزم را مرور میکنم.
روز دوم محرم گذشت.حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری نشد.اصلاً فرصت توجه به روضه و مداحی نداشتهام.
این دو روز، چوب پر به دست بوده ام.ونظم مراسم ارباب را به عهده داشته ام.
گاهی یک نفر در حال هوای خود بود.ومن برای نظم مراسم مجبور به تذکر شدم و چشم غره اش نصیبم شد.
گاهی به دختران نوجوان تذکر حجابی دادم و ناسزاهایشان نصیبم شد.
امشب کنار چایخانه شیفت بودم.شاهد شوق و اشتیاق زائرین جهت نوشیدن چای روضه.
طول مراسم با خود نقشه کشیدم.که امشب حداقل باید یک استکان چای از روضه ارباب بنوشم شاید قلبم آرام بگیرد.
آخر مراسم که خلوت شده بود. ورودی چای خانه سرک کشیدم.
به چای ریز مجلس گفتم:استکان آخر را به من دهید.
قوری تا آخرین درجه خم شد و با التماس استکان چای نصفه شد.
آقای چای ریز، با ناراحتی به استکان نصفه نگاه می کرد.ولی من تشکر کردم و به همین ته استکان رضایت دادم.
خانم بغل دستی گفت:استکان من برای شما.چون من اول مراسم یک استکان دیگه خوردم.
باز هم خود، صاحب مجلس کار را سامان داد و نگذاشت کسی ناراضی مجلس را ترک کند.
تمام ناراحتی من از بیبهره بودن مجلس عزا، با دعای خیر زائرین مجلس رفع میشود. و دلخوشم به همین دعاها.
#غدیر_مسیر_سعادت
#فقط_به_عشق_علی
#به_قلم_خودم
سلانه سلانه به سمت خانه می رفتم.
اغلب اوقات،وقتی خیلی بی حوصله و کسل هستم. ترجیح میدهم مسیر را پیاده طی کنم. تا با دیدن مغازه ها و افراد، کمی ذهنم آرام بگیرد.
در حالی که به مغازه های اطراف نگاه می کردم. توجهم به جمعیت جلوی بیمارستان جلب شد. تپش قلب گرفتم و حدس زدم بیمار اورژانسی آورده باشند.
تصمیم گرفتم مسیر را عوض کنم تا شاهده آن صحنه نباشم.
وقتی قصد عبور از پل عابر را داشتم. صدای مولودی به گوشم رسید.
صدا دقیقا از کنار بیمارستان بود. از سر کنجکاوی جلوتر رفته و با صحنه بی نظیری مواجه شدم.
چند جوان دهه هشتادی موکب سیار راه انداخته و در حال پذیرایی از همراه بیماران بودند.
موکبی،مزین به نام امیرالمومنین با پرچم های سبز.
خیلی ساده می توان مبلغ غدیر بود. 😍
پ.ن
خیلی شلوغ بود خجالت کشیدم عکس بگیرم. 😐
امشب وقتی سخنران گفت:
امام باقر علیه السلام در ماجرای عاشورا، همبازی رقیه خاتون بودند. ذهنم به چند ماه قبل پر کشید.
چند روزی می شد. برادرم خیلی کم حرف و بی حوصله شده بود. متوجه گریه های بی صدا و یواشکی او شدم.
نگرانیهای خواهرانه باعث شد با او در این باره صحبت کنم.
با چشمان سرخ و بغض در گلو، شروع به صحبت کرد:
محرم پارسال توی هیئت،پسری همسن خودم،وسط دسته های زنجیر زنی، علم می چرخوند.
با بچه ها چند دفعه خواستیم علم را از او بگیریم ولی قبول نمی کرد.
روز تاسوعا بالاخره راضی شد و گذاشت یک دور من علم را بچرخونم.
از اون روز با هم رفیق شدیم و فهمیدیم اسمش مهدی.
چند روز پیش سر کوچه اعلامیه فوت می زدن. وقتی دیدم عکس مهدی بود.
یعنی امام باقر جویای حال هم بازی اش شد؟
یعنی امام باقر شاهد بی تابی های رقیه خاتون در خرابه شام بود؟
یعنی وقتی شاهد سیلی خوردن و پرپر شدن عمه جان بود چه حالی شدند؟
یعنی حضرت زینب بعد از شهادت دوردانه برادر، شاهد گریه های بی صدا و بی قراری های،وارث برادر بودند؟
یعنی امام باقر تا لحظات پایانی عمر از یادآوری ماجرای عاشورا، بی صدا گریه کردند؟
آجرک الله یا صاحب الزمان
به_قلم_خودم
آخرین شبی که برنامه مهد کودک داشتیم، موقع ثبت نام، با دختر و پسری مواجه شدم، که اسم و فامیل شان به همراه شماره تماس روی یک تکه کاغذ مچاله، نوشته شده بود.
وقتی به میز ثبت نام رسیدند ، برگه را روبه روی صورتم گرفتند.
زمانی که اسمشان را پرسیدم ، به برگه اشاره کردند.
وقتی با اصرار فراوان من، دخترک به زبان آمد و گفت: عاطفه.
تازه متوجه اوضاع شدم.
شب اول، دخترک به همراه خواهر بزرگش، برای ثبت نام آمده بود. نه شماره ای داشتند، نه همراهی.
به آنها گفتم: نمی توانم شما را ثبت نام کنم، چون کسی همراهتون نیست و شماره ای حفظ نیستید.
نیم ساعت بعد برگشتند، وقتی ناراحتی را در چهره شان دیدم ، با مسئول مهد صحبت و اجازه ورودشان را گرفتم.
قرار شد از شب های بعد ، حداقل یک شماره تماس داشته باشند.
گویا از آن شب، مشتری دائم مهد شده بودند.
خوشحالی و ناراحتی ، حس های متناقضی بود. وقتی آخر شب ، آنها را در حال جمع کردن زباله می دیدم.
خوشحال؛ از اینکه حداقل چند شب ، به مدت 2 ساعت در دنیای کودکی سیر و با همسالان خود بچگی کردند.
ناراحت؛ به خاطر سهم اندک آن ها ، از دنیای کودکی.