مثل دختر خوب کنار داداشم نشسته بودم و به صحبت های بزرگترها گوش می دادم.☺️
داداشم با انگشت،شروع به سوراخ کردن پهلوم کرد.
با چشم غره گفتم:چته؟😒
با لبخند به سقف اشاره کرد و سوسکی،که داشت سقف را دور میزد نشون داد.😃
نوبت به چای آوردن من رسید.خیلی متشخص یک سینی چای بردم و شروع به تعارف کردم.😌
به آقای خواستگار که رسیدم.همین که استکان را برداشت.سوسک افتاد تو سینی.😱
بیچاره هول شد و چای ریخت رو پاش.
ریختن چای همانا و صدای قهقهه داداشم همانا.😂
#به_قلم_خودم
#واقعی
به عنوان یکی از نیروهای فعال،برای جلسه انتقادات و پیشنهادات دعوت شدم.😃
شخص جدیدی از میان حضار،شروع به سوال پرسیدن در مورد برنامهها و مدیریت آنها کرد.
داغ دلم تازه شد.هرچه انتقاد بود از مدیر جدید و نحوه مدیریت برنامهها کردم.
زمان خداحافظی گفت:خیلی خوشبختم من مدیر جدید مجموعه هستم.😐
با لبخند ملیحی اتاق را ترک کرده و هرگز آن حوالی دیده نشدم.😊😅
#به_قلم_خودم
#واقعی
تدارکات لازم برای آمدن خواستگار را انجام داده بودیم.که دختر خواهرم سرزده به خانهمان آمد.🥴
من زیر بار میوه بردن نرفتم.
دختر خواهر و برادرم برای آوردن میوه بحثشان شد.😐
برادرم سریع دیس میوه را به دست گرفت و وارد پذیرایی شد.از هول رسیدن دختر خواهرم،هنگام تعارف به خاله خواستگار دیس را کج کرد و کل دیس داخل بغل خاله خانم ریخت.😳
با لبخند جمع،کنترلم را از دست داده و از خنده پخش زمین شدم.😂🙈
#به_قلم_خودم
#واقعی
برای اولین بار با خاله و پسر خالهام،سوار هواپیما شده بودیم.
کلی مهماندار توضیح داد.گوشیها خاموش،کمربندها بسته و…
بعد از توضیح مهماندار گوشی پسر خالم زنگ خورد و جواب داد.
چون آنتن نمیداد روی صندلی بلند شد.
با صدای بلند گفت:مامان جون نگران نباش ما تا چند دقیقه دیگه می ریم رو هوا.😱
با این حرف کل هواپیما رفت رو هوا.😅
#به_قلم_خودم
دایی برای تبریک منزل جدید به خانهمان آمده بود.بعد از دیدن آیفون تصویری گفت:خوب!دیگه راحت شدین از کیه کیه گفتن.
سریع گفتم:تازه وقتی کسی میاد و خودم تنها خونهام راحت در را باز نمیکنم.
حالا هر موقع داییم میاد پشت در و ما خونه نیستیم.پیام میده *فاطمه!من که میدونم خونهای درو باز کن*.🥴😕
#به_قلم_خودم