خاطرات طنز
12 آبان 1402
مثل دختر خوب کنار داداشم نشسته بودم و به صحبت های بزرگترها گوش می دادم.☺️
داداشم با انگشت،شروع به سوراخ کردن پهلوم کرد.
با چشم غره گفتم:چته؟😒
با لبخند به سقف اشاره کرد و سوسکی،که داشت سقف را دور میزد نشون داد.😃
نوبت به چای آوردن من رسید.خیلی متشخص یک سینی چای بردم و شروع به تعارف کردم.😌
به آقای خواستگار که رسیدم.همین که استکان را برداشت.سوسک افتاد تو سینی.😱
بیچاره هول شد و چای ریخت رو پاش.
ریختن چای همانا و صدای قهقهه داداشم همانا.😂
#به_قلم_خودم
#واقعی