خاطرات خادمی شهدا
قسمت سیزدهم
گم شدن مسواک من و پاره شدن دمپایی فاطمه محمدی معضلی شده بود.تا چند روز درگیرش بودیم.
بچهها سر به سرم میگذاشتند و راهکارهایی ارائه میدادند؛ با نمک شستن،از چوب نخل مسواک درست کردن و…
همه را امتحان کردم ولی فایدهای نداشت.فاطمه یک دوست خرمشهری داشت.با پیک مسواک و دمپایی را برایمان فرستاد.ولی هنگام تعویض شیفت سربازان،بسته ناپدید شد.
یک غرفه فروش در اردوگاه داشتیم.ولی از شانس ما مسواک نداشت.😐
بعد از چند روز،با پیگیری مسئولین بالاخره مسواک برای غرفه خریداری شد و من به آن دست یافتم.
هرچند مسواک ۱۵ تومانی را ۲۵ تومان خریدم ولی میارزید.😄
کلی با بهار خانم،مسئول فروش غرفه شوخی کردم و لقب گران فروش را به او دادم.
فهمیدم ایشان همان خانمی است که هنگام حرکت،همسرش کنار پنجره اتوبوس برایش دست تکان میداد و با هم صحبت میکردند.این ماجرا هم سوژه شد.
گفتم:کلی مسخرهتون کردم.که چرا شارژ گوشی را تموم میکنی!خب برو پایین حرفاتون را بزنید و بعد بیا.
بهار خانم کلی خندید و گفت:تازه عروسی کرده اند.برای همین قانع شدم.😉
یک روز بعد از خریدن مسواک ۲۵تومانی،وسایلی که دوست فاطمه با پیک فرستاده بود پیدا شد.من ماندم و آه حسرت.😅
ادامه دارد…