خاطرات خادمی شهدا
قسمت نوزدهم
دانش آموزان معمولا تا صبح در محوطه حضور داشتند.به همین دلیل،شبی چهار نفر به صورت دو به دو چند ساعتی را بیدار بوده و در محوطه گشت می زدیم.
از بچهها شنیده بودم.زینب بامری هنگام شیفت شبانه تمام کفشهای دم در اتاقها را جفت میکند.😃
تصمیم داشتم این کار را انجام دهم.ولی شبی که شیفت ۳ تا ۵ به من و فاطمه محمدی “خانم معلم” افتاد.هوا به شدت سرد بود.طوری که حتی دانش آموزان هم جرات بیرون آمدن و گشت زدن در محوطه را نداشتند.🥶
به همین دلیل از جفت کردن کفشها منصرف شدم.وقتی جو آرام و خلوت محوطه را دیدم.به فاطمه پیشنهاد داده داخل حسینیه برویم و از آنجا مراقب باشیم.
فاطمه که دماغش از سرما مثل لبو شده بود.سریع قبول کرد.😄
داخل حسینیه شده،در را باز گذاشته تا به محوطه دید داشته باشیم.
فاطمه دم در دراز کشید.گفتم:استراحت کن.من حواسم به همه چی هست.😎
تا او خوابید.مفاتیح بزرگی را از قفسه برداشتم.چون شب ۱۵ رجب بود.تصمیم گرفتم دعای مجیر بخوانم.همین که دعا تمام شد.مفاتیح را زیر سرم گذاشتم و در جهت مخالف فاطمه دراز کشیدم.و از زمان و مکان غافل شدم.😵💫