خاطرات خادمی شهدا
قسمت هجدهم
پنج روز بعد از حضور ما،مسئول اردوگاه تغییر کرد.آقایی به شدت منضبط و سختگیر جایگزین شدند.به خاطر سختگیریها و تشابه فامیلی،بچهها شیطنت کرده و لقب میرغضب را به ایشان دادند.🙊
همگی سعی داشتیم برخوردی با ایشان نداشته و اگر در محوطه ایشان را میدیدیم سریع تغییر مکان میدادیم.😅
یک شب،خانم عباسی به فاطمه نوری از بچههای"نجف آباد"،زینب بامری و من بیسیم داده و گفتند دانش آموزان را تا محل برگزاری برنامه همراهی کنیم و اگر مشکلی پیش آمد با بیسیم اطلاع دهیم.
وسط راه،دو سرباز به دانش آموزان متلک گفتند.از آنجایی که خود دانش آموزان،شروع کننده بودند و سربازان سریع رفتند.من چیزی اعلام نکردم.😎
وقتی به خانم عباسی گفتم و ایشان به مسئول اطلاع دادند.نگاه ناامیدانهای به ما انداخته و با خنده گفتند:این همه کار انجام دادیم تا سربازان مزاحم را شناسایی کنیم.بعد شما چیزی نگفتین!؟😦
کلی با دخترا به این کار خودمان خندیدیم.😂
بعداً متوجه شدم یکی از دوستان خادم،فامیل نزدیک ایشان بوده و کلی در این مورد به ما خندیده بود.😐🙃
ادامه دارد…