خاطرات خادمی شهدا
قسمت بیست و یکم
یک شب میزبان دانشجویان مشهدی بودیم.
ساعت ۱ به همراه خانم عباسی و فاطمه نوری برای شیفت شبانه،راهی محوطه شده و کنار چایخانه نشستیم.
سه نفر از دانشجویان خواهر،کنار ما آمده و هم صحبت شدیم.یکی از آنها گفت:دعا کنید خدا به من بچه بده.
*سریع پرسیدم چند سالته؟
متولد۱۳۸۶
*کی ازدواج کردی؟
۳ساله
من و فاطمه نوری از تعجب شاخ درآوردیم.برایش آرزوی فرزند سالم وصالح کرده و برای خودمان متاسف شدیم.😁
بعد از رفتن آنها،با خانم عباسی مشغول صحبت بودیم.که متوجه شدیم دو کبوتر عاشق،درحال قدم زدن در محوطه هستند.به روی مبارک خود نیاورده و به صحبتهایمان ادامه دادیم.
۱۰ دقیقه بعد،تلفن همراه خانم عباسی زنگ خورد.از مدیریت تماس گرفته و گفتند به کبوتر های عاشق تذکر بدهیم.که در محوطه نباید از این رفتارها داشته باشند.🥴
محوطه را دید زده و متوجه شدم.فلک زدهها،صاف روبروی ساختمان مدیریت نشستهاند.😐
خانم عباسی گفتند نمیتوانند به آقا تذکر بدهند.به همین خاطر مسئول اردوگاه وارد عمل شدند.خیلی محترمانه، برادر عاشق پیشه را توجیه کردند.از طرف دیگر خانم عباسی مشغول توجیه خانم شدند.😎
من و فاطمه نوری از خنده پخش زمین شدیم.🤭😅