خاطرات خادمی شهدا
قسمت پنجم
این سکوت و یکجا نشستن برای من که عمدتاً آدم پرحرفی هستم مثل شکنجه بود.
به همین خاطر،دنبال راهی برای ارتباط بودم.که مسئول گروه،خانم حیدری پیشنهاد داد.بیرون برویم و هوایی تازه کنیم.همگی استقبال کردیم و مثل ندید پدیدها شروع به قدم زدن در برف و ایجاد رد پا کردیم.😅
بعد از بازگشت به اتوبوس،صحبتها شروع شد و اطلاعات کلی از ۵ یا ۶ نفر نصیبمان شد.
الناز همان دخترک اول صبح،به عنوان تیم رسانه راهی شده بود.
کوثر از بچههای فلاورجان بود.
فاطمه محمدی دانشجوی فرهنگیان و خانم معلم گروه بود.
مهسان از بچههای اردستان و عضو تیم رسانه بود.
همگی خادم اولی بودیم به غیر از فهیمه.
فهیمه دختری خونگرم با لهجه شیرین درچهای بود.شروع به تعریف تجربیات سال گذشتهاش،که با خواهر دوقلویش در مقر شهید جواد محمدی مستقر بودند کرد و حسابی گرم صحبت شدیم.
بالاخره ساعت ۱۰ صبح فرشتههای نجات رسیدند و شروع به راهگشایی کردند.
وقتی مادرم زنگ زد.در این مورد چیزی نگفتم.ولی پدرم را نشد با این حرفها قانع کرد.چون خودش مرد سفر بود و جادهها را از بَر.
تا گفتم لردگان هستیم.سریع گفت:قبل از تونل؟
چون تونلی ندیده بودم گفتم بله.
خندید و گفت:هوا چطوره؟
گفتم برف میاد.برا همین وایسادیم.
باخنده گفت:وایسادیت یا گیر افتادید!😀
خلاصه لو رفتم.😐
این بین کسانی که ساعت ۱ شب به سرویس بهداشتی نرفته بودند.از جمله خودم،حسابی خود را سرزنش کرده و در حال انفجار بودیم.😐
تااینکه ساعت ۲ بعد از ظهر بالاخره راه باز شد.
ادامه دارد…