خاطرات خادمی شهدا
قسمت چهارم
باران،نم نمک شروع شد.
هرچه از اصفهان فاصله میگرفتیم.شدت باران بیشتر می شد.
تا جایی که وقتی در تاریکی محض نگاهم به چراغ،تیر برق افتاد.به جای باران، دانه های سفید برف دیدم.
* وای داره برف میاد.😃
بغل دستی هایم،که تازه چرتشان گرفته بود.با این حرف، به بیرون نگاه کرده و بدتر از من،هیجان زده شدند.
ساعت یک بامداد،برای سرویس توقف کردیم. زمین سفید پوش شده بود و تا مچ پاهایمان برف باریده بود.
راننده زنجیر چرخ بست و دوباره حرکت کردیم.
سرعت اتوبوس رفته رفته کم شد.بعد از مدتی به طور کامل ایستاد.
وقتی از شیشه جلوی اتوبوس نگاه کردم، تعدادی کامیون و اتوبوس، متوقف شده بود.به هیچ وجه امکان حرکت نداشتیم. به خودمان دلداری دادیم که قطعاً تیم راهداری می رسد و زودتر حرکت میکنیم. با این خیال چشم بستیم.
با صدای اذان،پلک هایم که گویی وزنه آهنی به آنها وصل شده بود، به زحمت باز شد. صدای گوشی را کم کرده تا بقیه بیدار نشوند.
از میان چشم های نیمه باز،توجهم به دخترک ریزه نقشی جلب شد.که مشغول پهن کردن پلاستیک،کف اتوبوس بود.
با خود گفتم: بیچاره کمرش درد گرفته و می خواد دراز بکشه.
وقتی سجاده اش را روی پلاستیک پهن کرد.تازه حواسم جمع شد و متوجه شدم اتوبوس هنوز حرکت نکرده و همچنان ایستاده است. تعداد ماشین های اطرافمان بیشتر شده بود.
نگاهی به دخترک کردم.
*قبله درسته؟
+ با دوتا قبله نما امتحان کردم. همین طرفی بود.
با صدای تکبیره الحرام دخترک. چاره ای ندیده و با بطری آب،شروع به وضو گرفتن کردم. چقدر ممنون مادرم بودم بابت این دوراندیشی.
با اجازه دخترک روی همان سجاده نماز صبح را خواندم.
دخترا رفته رفته بیدار شده. وقتی چاره ای ندیدند. شروع به خواندن نماز در کف اتوبوس کردند. عجب نمازی شد وسط اتوبوس.
گویا خورشید توان مقابله نداشت و میدان را برای رقص،دانه های برف خالی کرده بود.با وجود مه سنگین،امکان کمک و امدادرسانی نبود.
با بیدار شدن بقیه مسافران، صدای پچ پچ و غرغرها بلند شد.
ادامه دارد…