هوا حسابی سرد بود. تا زانو در برف فرو میرفتم. سرگرم درست کردن آدم برفی بودم. ننه مشهدی هراسان از خانه بیرون آمد. چادر روی سرش انداخت و به سمت کوچه دوید.
صدای گریه مادرم بلند شد. وارد اتاق شدم. مادرم پتو را داخل دهانش گذاشته و گریه میکرد. کنارش نشستم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
گهگاهی مادرم روی سرم دست میکشید. ننه مشهدی با خانمی وارد اتاق شد. مرا بغل کرد و به خانه عمه طلعت فرستاد.
عمه حسابی نازم را کشید. سرگرم بازی بودم که سعید وارد خانه شد. از داخل اتاق وسایلش را برداشت و قصد رفتن کرد.
عمه جلویش را گرفت.
* کجا؟ کجا؟ نیومدی میخوای بری؟ اینقدر منو حرص نده. الهی بمیرم از دستت راحت بشم.
_ مادر من! درد و بلات تو سرم بخوره. مگه خبر نداری!؟ بالاخره تظاهرات نتیجه داد. فردا سید روح الله قراره بیاد ایران.
* سید روح الله!؟
- بله سید روح الله خمینی قرار فردا بیاد تهران. قراره با بچهها بریم تهران برای استقبال.
* سعید! جان من نرو. مرد توی خونه نیست.
_ مادر من! میدونی چند وقته برای ورود امام لحظه شماری میکنم!؟ حالا بشینم تو خونه؟؟
سعید این را گفت و با عجله رفت.
عمه کمی جلز و ولز کرد و آخر برایش آیت الکرسی خواند.
چند ساعت یک بار به خانه میرفتم و از حال مادرم جویا می شدم.
از این رفت و آمد خسته شدم و زیر کرسی خوابم برد.
با صدای ننه مشهدی بیدار شدم.
مهناز بلند شو که آبجیت به دنیا اومد.
با نه نه راهی خانه شدم. آبجی کنار مامانی خوابیده بود. یه آبجی قد عروسک.
چند روز بعد،پدرم به همراه سعید به خانه برگشت.پدرم با چند کارتون شیرینی وارد اتاق شد. من و آبجی را حسابی بوسید. داخل گوش آبجی اذان گفت و اسمش را قدم خیر گذاشت.
*علی آقا! بی خود دل خوش نکن.قابله گفته زیاد زنده نمیمونه.
_قابله برای خودش گفته. قدم خیر بابا زنده میمونه و به ثمر نشستن انقلاب خمینی را میبینه.
قدم خیر ۴۵ سالگی،انقلاب خمینی کبیر را جشن گرفت.هرچند پدرش برای حفاظت از این انقلاب،فدایی نهضت خمینی شد.
*با ریختن خون عزیز ما،تأیید شد انقلاب ما.این انقلاب باید زنده بماند،این نهضت باید زنده بماند و زنده ماندنش به این خونریزیهاست.بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا می کند.بکُشید ما را؛ملت ما بیدارتر می شود.ما از مرگ نمی ترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید.دلیل عجز شماست که در سیاهی شب،متفکران ما را می کشید*.
“امام خمینی رحمت الله علیه “
احساس کرد راشد کنارش نشسته است.
سر برگرداند و نگاه کرد.
خودش بود؛راشد!
پیراهن سپید و بسیار تمیزی بر تن داشت.
موهای سیاه و تاب دارش تا پایین گوشهایش میرسید.
راشد گفت:《نبینم این قدر ترسان و نگران باشی!》
وقتی با تو هستم نمیترسم راشد!
راشد دست اشواق را رها کرد.
چند قدم جلو رفت.
با انگشت به آسمان اشاره کرد:《 باید او را پیدا کنی اشواق !》
در میان شعاعهای نورانی خورشید دری نمایان شد؛دری که از چوب نخل ساخته شده بود.
نور تندی از پشت در میتابید؛نوری که بر روشنایی خورشید غلبه داشت.
اشواق جلوتر رفت و کنار راشد ایستاد.
راشد برگشت و در چشمهای اشواق خیره شد:《 پیدایش کن اشواق !》
به امید دیدار داستان زنی که به تازگی همسر خود را از دست داده است و به خاطر تعصبات قومی مجبور میشود به همراه دخترکان و نوزادی در شکم شبانه قبیله را ترک کند.
قصد رفتن به شهر مادری خود را دارد.
در میانه راه متوجه میشود.پدر شوهرش چند نفر را برای پیدا کردن آنها،راهی شهر مادری اش کرده است.
اشواق مجبور به تغییر مسیر می شود.
به شهری پا میگذارد که باعث کشف رازی میشود.که همسرش او را به یافتن آن ترغیب میکرد.
شهری که سرنوشت او و فرزندانش را به کلی تغییر میدهد.
کتاب در سه فصل به قلم *مریم شریف رضویان* نگاشته شده است.
نویسنده خیلی ماهرانه چندین ماجرا را به هم مرتبط میکند.
طوری که با فهمیدن و حل کردن یکی،درگیر ماجرای دیگر میشوید.
این ماجراهای پی در پی،کنجکاوی خواننده را به دنبال دارد.
طوری که برای کشف ماجراها امکان زمین گذاشتن کتاب را ندارید.😉
مهمان مامان روایت زندگی شهید مسعود آخوندی دانشجوی نخبه اصفهانی است.
روایتهایی از زبان خانواده،دوستان و خود شهید بزرگوار،که به قلم خانم نسیبه استکی نگارش شده است.
روایتهایی از مادری که وابسته تک پسر و دردانهاش بود.ولی این وابستگی مانع رفتن فرزند به میدان جنگ و جبهه نشد.
قسمتی از آخرین نامه شهید به مادرشان؛
مادر!حلالم کنید و رهرو راه من باشید. میدانم بیشتر فشارها را از این به بعد باید تحمل کنید.که شاید بعضیها بگویند شما تحملش را ندارید.
مادر!اشکان پرمهرت را برای همه کس مریز،بگذار آنها که راه ما را نمیشناسند و درک نمیکنند چشمانت را خونین از اشک نبینند.
مادرم!مگذار آنها که معنای عشق و محبت و صفای دل را نفهمیدهاند،به حال رفتن من و دردهای دل تو ندای نُچ نُچ سردهند و هرچه که درد داری و هرچه که خون دل داری،برای همه کس مگو و مریز.
مادر!تو خوب میدانی رفتنم عاشقانه بود. شاید مشکلات این راه را خوب میدانستم؛اما هرگز از حرکت باز نایستادم.
شهادت
1365/10/20
کتاب منوچهر مُدِق به روایت همسر
یکی از معدود کتاب هایی که دو ساعت تمامش کردم و نتوانستم در خواندن آن فاصله بیندازم.
روایتی از مردی متولد دهه 30 از خانواده متوسط با تحصیلات پایین و دختری از خانواده مرفه.
اگرچه اختلاف طبقاتی داشتند. ولی خللی به زندگی آنها وارد نشد.
همه این ها به خاطر درک شرایط یکدیگر و کوتاه آمدن از خواستههایشان در برابر دیگری بود.
چیزی که در جامعه و زندگی کنونی کمتر به چشم می خورد. 🙁
با بعضی از صفحات کتاب خندیدم. 😃
با بعضی صفحات ، بغض گلویم را گرفت و اشکم بی صدا جاری شد. 😢
بعضی از صفحات را به اصرار خواهرم بلند خواندم تا او هم بشنود.
روایتی از عاشقانههایی که حقیقتا توقع آنها را در دهه شصت نداشتم. 😍
پیشنهاد مطالعه به همگی ☺
هنگام بالا و پایین کردن قفسهها،عنوان کتاب جذبم کرد.
نام شهید برایم آشنا نبود.تاکنون مطلبی در مورد ایشان نشنیده بودم.
کتاب از زبان مادر شهید در 8 فصل به قلم خانم شهلا پناهی نگارش شده.
مادری که سختیهای دوران دفاع مقدس را با بندبند وجودش چشیده بود.
آوارگی از خانه و زندگی و پناهنده شدن به شهر دیگر.
مادری که سه فرزند خود را هنگام حضور همسر،در جبهههای جنگ به چنگ و دندان گرفت.تا به وقتش برای نبرد با حرامیان شامی،شیری راهی میدان نبرد کند.
آنچه خیلی توجهم را جلب کرد احترام شدید مادر خانواده نسبت به پدر خانواده و حفظ این اقتدار در نزد فرزندان بود.
شهید حیدر جلیلوند یکی از نیروهای زبده هوافضای سپاه بود.با شروع جنگ سوریه،راهی میدان نبرد شد و سرانجام در خرداد 1396 به شهادت رسید.
کتابی سرشار از احساسات مادر فرزندی .
پ.ن
1.نام کتاب به زبان لری انتخاب شده.
تی به معنای چشم دا به معنای مادر.
نورچشم مادر
2.مزار شهید در استان البرز و همجوار با سنگ یادبود شهید حاج حسن تهرانی مقدم است.