زیبا و دوستانش، قرار طبیعت گردی و جمع آوری گیاهان دارویی گذاشته بودند. صبح زود، راهی صحرا شدند. هر کدام مشغول شناسایی و چیدن یک گیاه شد. زیبا تا خواست شروع کند. چشمش به پروانه ای رنگارنگ افتاد. فکر به دام انداختن آن به سرش زد. دنبال پروانه کرد. از این طرف به آن طرف دوید. آخر، خسته و از نفس افتاده روی زمین افتاد. دوستانش او را نصیحت کردند. وقت کم است. بیا و گیاهی پیدا کن. اما زیبا، گوشش بدهکار نبود. با خودش میگفت:( تا غروب، وقت زیاد است. مگر میخواهم کوه جابهجا کنم؟!) چشمش به گلهای صحرایی افتاد و مشغول چیدن و دسته کردن آنها شد. کنار چشمه رفت و مشغول آب بازی شد. که صدای دوستانش را شنید.( زیبا آفتاب داره غروب میکنه باید برگردیم.)
زیبا نگاهی به آسمان انداخت. با دیدن سرخی آسمان، داد از نهادش بلند شد. وقت رفتن شده ولی کیسه او خالی خالی بود. به گریه افتاد و حسابی ناله کرد. هرکدام از دوستانش، یک مشت از گیاهی که چیده بود به او دادند. کیسه اش پر شد. خوشحال راهی خانه شد. مادرش با دیدن کیسه، حسابی او را تشویق کرد. اما تا در کیسه باز شد. با یک بغل، گیاه مختلف که بوی بدی از مخلوط شدنشان گرفته بودند روبرو شد.
هر سال، روز اول ماه رمضان برای خودم نقشه میکشم. امسال باید سنگ تمام بگذارم. هر روز جزء خواني داشته باشم. دعای ابوحمزه بخوانم، نماز جماعت، ذکر و…
دو سه روز اول، طبق برنامه پیش میروم. اما از روز چهارم، برنامه به هم میریزد. به خودم وعده میدهم. بابا یک ماه، فرصت کمی نیست. حالا امروز فلان کار را بکن. حالا یک شب دیگه ابوحمزه بخون. فردا دو جزء را با هم میخونم.
با این وعده وعیدها، روزها را سپری میکنم. که آهنگ خداحافظی از ماه رحمت به گوش می رسد. روزها مثل برق و باد گذشته و من سرگرم کار و بار خودم بودم. روز آخر هول میکنم. قرآن میخوانم. دعای سحر میخوانم. ذکر میگویم و…
در آخر ناامید و سرخورده، به خود صاحب خانه پناه میبرم. درخواست پذیرش این عبادات شعله قلمکار را دارم. چون خودش فرموده از فضل من درخواست کنید. در شأن او نیست به درخواست ما توجه نکند.
اللَّهُمَّ أَنْتَ الْقَائِلُ وَ قَوْلُكَ حَقٌّ، وَ وَعْدُكَ صِدْقٌ [الصِّدْقُ ] وَ اسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيماً، وَ لَيْسَ مِنْ صِفَاتِكَ يَا سَيِّدِي أَنْ تَأْمُرَ بِالسُّؤَالِ وَ تَمْنَعَ الْعَطِيَّةَ، وَ أَنْتَ الْمَنَّانُ بِالْعَطِيَّاتِ عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِكَ، وَ الْعَائِدُ عَلَيْهِمْ بِتَحَنُّنِ رَأْفَتِكَ بِحُسْنِ نِعْمَتِكَ.
*الحمدلله ماموریت محوله از طرف سیدعلی خامنه ای با موفقیت به پایان رسید*.
ساعت دو بعدازظهر را برای رفتن به شعبه انتخاب کردیم تا مجبور به ایستادن در صف نباشیم.
ولی خلوتی زیاد هم خوب نبود.تمرکز همه روی ما بود و معذب شدیم.😶
برخلاف دوستان،از ما اثر انگشت هم گرفتن.😎
همه چیز دستشان بود؛ کلی سرباز و اسلحه و توپ و تانک داشتند، اما حریف مردم نمیشدند. ساعت عبور و مرور تعیین میکردند، همان حکومت نظامی، ولی یک حرف امام کافی بود تا مردم بیرون بریزند یا سربازها از پادگانها فرار کنند.
اوستا حبیب خیلی به خط و ربط سیاسی کار نداشت؛ سرش به کار خودش گرم بود. میرفت سر ساختمان و برمیگشت. عوضش خانه رسیده و نرسیده، من شروع میکردم. برایش منبر میرفتم. آنقدر زیر گوشش خواندم که پای او را هم به تظاهرات باز کردم.
تنها گریه کن روایت زندگی اشرف سادات، زنی ۳۵ ساله که در انقلاب و دفاع مقدس برای پیروی از امر ولی فقیه هر کاری توانست انجام داد؛خیاطی، وقف خانه و زندگی برای انجام امور جهادی،تشویق همسر برای حضور در جبهه، موافقت با حضور فرزند در جبهه، شهادت فرزند و…
با مطالعه کتاب یاد صحبت های پدربزرگم افتادم که میگفت: بعضی از زن ها به صدتا مرد می ارزند و شیرزن هستند.
اشرف سادات یکی از شیرزن های ایرانی بود که در زمان خودش خوش درخشید.
چند وقتی میشود ولی فقیه برای بانوان ماموریت ویژهای تعیین کردهاند. انشاالله از این ماموریت سربلند بیرون بیاییم و شیرزن زمانه خود باشیم.
من در آخر صحبتم اشاره کنم به مسئلهی انتخابات. در این قضیّهی انتخابات ــ که من چند روز قبل هم تأکید کردم روی این مسئله ــ شما بانوان و خانمهای عزیز میتوانید نقش ایفا کنید. مهمترین نقش شما هم در داخل خانه است؛ مادرها میتوانند نقش ایفا کنند، وادار کنند فرزندان را و همسر را برای اینکه در زمینهی انتخابات فعّال باشند و درست تحقیق کنند. زنها در برخی از مسائلِ شناختِ اشخاص و راهبردها و جریانها، دقیقتر و ظریفتر از مردها نگاه میکنند و نقاطی را پیدا میکنند؛ [لذا] در شناخت نامزدهای انتخاباتی، در حضور در پای صندوقها، هم در داخل خانه و هم در خارج خانه میتوانید نقش ایفا کنید.
۱۴۰۲/۱۰/۶
از آنجایی که آرزو بر جوانان عیب نیست.
قطعاً آرزو بر نوجوانان هم عیب نیست.
همیشه برای اولین انتخاب و رأی اولم کلی برنامه داشتم.
دوست داشتم روز انتخابات،همزمان با مراسم عقد یا عروسی ام باشد. با لباس عروس به همراه شاهزاده سوار بر شاسی بلند سفید،پای صندوق رأی برویم.
اما وقتی کم کم به موعد انتخابات نزدیک شدیم و خبری از شاهزاده نشد. به خرید گل توسط خانواده رضایت دادم. اما از آنجایی که خانواده،اهل این سوسول بازیها نبوده و نیستند. به همان قندان پر از شکلات،که اکثراً در تلویزیون میدیدم به رای اولیها تعارف میکنند راضی شدم.
اما وا حسرتا از روز انتخابات
شعبهای که ما رفتیم خبری از قندان قند هم نبود چه رسد شکلات.
اما از آنجایی که من اصلاً اهل مادیات نیستم.شیطان را لعنت کرده و مشت محکمی بر دهان آمریکا و اسرائیل و همچنین هوای نفس خود زده و رای خود را داخل صندوق انداختم . 😌
ناگفته نماند به خاطر زمین نماندن صحبت جناب همتی زیر میز هم زدم. 😉