دید و بازدید
روز آخر حضورمان در اردوگاه بود. به هر کس میرسیدیم التماس دعا میگفتیم و درخواست دعای عاقبت بخیری داشتیم. یکی از راویان، برای خوردن چای به سمت چایخانه آمد. پیرمرد باصفایی بود. نزدیکش شدیم و با خواهش گفتیم: حاج آقا برایمان دعا میکنید؟ نگاهی به اطراف اردوگاه انداخت و گفت: من که حتماً برایتان دعا میکنم. اما به نظرم یکی از این شهدا را به عنوان رفیق انتخاب کنید و قبل از برگشت به اصفهان، تمام حرفها و صحبتهایتان را با او در میان بگذارید. همه چیز را به خودشان بسپارید و مطمئن باشید که آنها، راه را به شما نشان میدهند. به شرطی که در شهر، آنها را فراموش نکنید.
با دوستان، راهی حسینیه شهدای گمنام شدیم. زیارت عاشورا را دسته جمعی خواندیم. قبل از خروج، حدیث صدایم زد. ببین این دوتا، چه قشنگ کنار هم شهید شدند! بیا همین دوتا را انتخاب کنیم. چند دقیقهای در سکوت گذشت. هر کدام درد و دلهایمان را خطاب به شهید عرض کردیم.
دقیقاً دو هفته از آن روز گذشت. پنجشنبه توفیق شرکت در مراسم تشییع شهدای گمنام نصیبم شد. در مسیر گلستان شهدا، زهرا را دیدم. بعد از احوالپرسی، از کیفش کتابی درآورد و به سمتم گرفت. با دیدن جلد کتاب، بغض کردم. همان عکس داخل حسینیه بود!
به قول زینب؛ هر دیدی، یک بازدیدی داره. دو هفته، ما مهمان شهدا بودیم و الان آنها به دیدن ما آمدند.