مسیر عاشقی
26 مرداد 1402
#به_قلم_خودم
قسمت سوم
روز هشتم صفر،ساعت 4 عصر خانم قائدی زنگ زدند و بدون مقدمه گفتند:
اسم خودت و نفیسه را برای کربلا نوشتم. تا فردا پولها را واریز کنید.
من کلاً هنگ کردم و گفتم:
ای بابا!خانم قائدی شما هم یه حرفی می زنیا.
من اجازه ندارم بیام.اصلاً نفیسه که پاسپورت نداره.
گفتند:نگران نباش.نفیسه را راضی کردم. امروز برای پاسپورت اقدام کرد.تو هم گوشی را بده به مامانت تا راضیش کنم.
از خدا خواسته سریع گوشی را به مادرم دادم.
چند دقیقه با مادرم صحبت کردند و در کمال تعجب اجازه صادر شد. 😳
یک روز قبل از راهی شدن.وقتی داشتم از بچههای حوزه خداحافظی میکردم.خانم امینی چشمکی زدند و گفتند:
دیدی رقیه خاتون کار راه بندازه.
با این حرف اشکم جاری شد.
حال یک جامانده را جامانده میداند فقط