مسیر عاشقی
#به_قلم_خودم
قسمت دوم
سال 98 نزدیک به ایام اربعین،طبق سالهای قبل،اتاق معاون آموزش جای سوزن انداختن نبود.اکثر طلاب درگیر مرخصی گرفتن. جهت شرکت در پیادهروی بودند.
معاون فرهنگی آن سال در حیاط حوزه موکب برپا کرده بود.زنگ تفریح با چای از طلاب پذیرایی میکردند.
اول ماه صفر یکی از کلاس های دو ساعت ما به علت کسالت استاد،کنسل شد.چون ساعت بعد کلاس داشتیم باید در حوزه میماندیم.همگی در حیاط حوزه نشستیم. یک حلقه بزرگ تشکیل دادیم. هر کس حرفی میزد.تمام صحبتها به اربعین و پیادهروی مربوط میشد.
معاون فرهنگی ( خانم قائدی)گفتند:با خواهر و زن عمویشان راهی کربلا هستند. اگر کاروانی سراغ داریم به ایشان معرفی کنیم.
یکی از دخترها سریع گفت:شوهرم کاروان میبره.بیا با ما همسفر شو.
من و دوستم نفیسه به شوخی گفتیم ما هم میآییم و خندیدیم.
در حالی که نه من اجازه خانواده را داشتم و نه نفیسه پاسپورت.
فردای آن روز معاون فرهنگی و بقیه دوستان که حرف ما را جدی گرفته بودند. سراغ مراحل سفر را گرفتند. با ناامیدی جواب منفی دادم و گفتم خانواده اصلاً رضایت نمیدهند و امکانش نیست.
یکی از طلاب به اسم"خانم امینی"که بسیار خانم موجه و معتقدی بودند. وقتی ناراحتی من را دیدند.پیشنهاد دادند برای حضرت رقیه سلام الله علیها نذر کنم تا سفر کربلا روزی ام شود.
من آن زمان به این حرف ها اعتقادی نداشتم.ولی بنابر صحبت ایشان،روز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها لقمهای نان و پنیر و سبزی آماده و بین طلاب پخش کردم.
ادامه دارد…