مسیر عاشقی
روز سوم قبل از اذان صبح راهی شدیم. هوای سحر،حسابی حالمان را جا آورد.در مسیر نماز شب خواندیم.
تف به ریا 😅
برای نماز صبح در موکبی توقف داشتیم.صبحانه حلیم عربی و نون مثلثی خوردیم. 😋
وعده کاروان غروب آفتاب عمود 1080 موکب حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
خانم قائدی پا درد شدید داشت.به زحمت راه می رفت.بعد از نماز ظهر گفتند با ماشین میروند.ما پیاده راه افتادیم.
عمود 1050 پا درد شدید گرفتم.اصلاً توان راه رفتن نداشتم.هر 5 عمود که میرفتم 5 دقیقه مینشستم.
در همین گیر و دار،بند کوله پشتی ام پاره شد. 😱
لنگ لنگان با کوله پشتی پاره،خودم را به موکب رساندم.
حسابی خودم را به خاطر نخریدن کوله پشتی سرزنش کردم. 😫
درب ورودی موکب نمای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
هنگام ورود با حیاطی بزرگ روبرو شدم که حوض بزرگی داشت. اطراف حوض پر از درخت بود.بالای سرمان آبپاش نصب شده بود و حسابی خنکمان میکرد.
خادمین در حال پخت نان و کیک یزدی بودند.بوی کیک همه جا را گرفته بود.
چشمم به بهداری افتاد.خانم خنده روی خوش آمد گفت.یک پماد برای گرفتگی عضله پا گرفتم و وارد قسمت بانوان شدم.
جای سوزن انداختن نبود.یک لحظه خانم قائدی را دیدم که برایم دست تکان میداد.خوشحال به سمتش رفتم.همین که نشستم جورابهایم را درآوردم و پماد زدم.
خانم قائدی با دست شروع به ماساژ پایم کرد.از درد گریه میکردم و او روضه اسرا را برایم میخواند. 😭
درد پاهایم که آرام گرفت دراز کشیدم.نفهمیدم چطور خوابم برد.بعد از دو ساعت با سر و صدای خانمهای تازه وارد بیدار شدم.نفیسه برایم قورمه سبزی گرفته و بالای سرم گذاشته بود.
بعد از خوردن قورمه سبزی،کوله پشتی ام را به سمت خیاط خانه بردم.بعد از 5 روز به حمام رفتم و چه کیفی داشت.☺️
لباسهایم را به قسمت لباسشویی بردم. دو تا از دوستانم را دیدم که برای خدمت آمده بودند.پیشنهاد همکاری دادند و با کمال میل قبول کردم.
دو ساعت در قسمت لباسشویی خدمت کردم.حس خیلی خوبی بود.زائرین خسته با یک کیسه لباس میآمدند و هنگام تحویل لباسهای شسته شده کلی دعای خیر برایت میکرند. 😍