مسیر عاشقی
قسمت دوازدهم
روز دوم بعد از نماز صبح حرکت کردیم.قرار شد تا غروب آفتاب،عمود 705 باشیم.
من و نفیسه از بقیه جلو افتاده بودیم.
ساعت 7 صبح کنار خیابان روی صندلیهای قهوهای رنگ نشسته بودیم تا بقیه به ما برسند.مشغول حرف زدن بودیم که مردی حدوداً 30 ساله *سیب قرمزی*،از کوله پشتی اش بیرون آورد و نصف کرد.نصف سیب را به طرف من گرفت.
بین گرفتن یا نگرفتن سیب مردد بودم.
از قبل،با بچهها شوخی میکردیم و به ما گوشزد کرده بودند.از مردهای عرب چیزی قبول نکنیم.چون به معنای قبول پیشنهاد ازدواج است.😁
چند باری تعارف کرد.وقتی واکنشی از من ندید.سیب را در دستم گذاشت.
سیب را برداشتم و با اشاره نفیسه فلنگ را بستیم.
هرچی اصرار کردم نفیسه از سیب نخورد. ترسید نمک گیر شود.😅
در مسیر به صف طولانی برخوردیم.وقتی پوست موز در اطراف دیدیم.در صف ایستادیم و *موز*گرفتیم.😋
ساعت حدود 11 با صحنه بینظیری مواجه شدم.آتش بزرگی که اطراف آن پر از ماهیهای به سیخ کشیده بود.بوی ماهی، همه جا را گرفته بود.اصلا تصور بیخیال شدن از خوردن ماهی محال بود.بنابراین در صف ایستادیم و *ماهی کبابی* گرفتیم.
آقایی که ماهی پخش میکرد را خیلی اذیت کردیم.اول سر ماهی را داد قبول نکردیم.دوباره از دم ماهی داد باز هم قبول نکردیم.تا اینکه از وسط ماهی بهمان داد و رضایت دادیم.🙈
برای نماز در موکبی رفتیم.به خاطر گرمای هوا،جمعیت زیادی به موکب پناه آورده بودند.نوبتی نمازهایمان را خواندیم.به امید پیدا کردن موکبی خلوت،به راه افتادیم.همینطور که اطراف را نگاه میکردیم.صف *جگر کبابی*را دیدم.خیلی خلوت بود.سریع در صف ایستادیم و جگر گرفتیم.
تا غروب و رسیدن به عمود 705هر موکبی رفتیم شلوغ بود.ما هم به جای استراحت در صفهای متعدد ایستادیم و حسابی نذری خوردیم.😄
غروب آفتاب نفیسه گفت:امروز *سه شنبه* بود.همیشه یادت باشه این سه شنبه چقدر چیزهای مختلف خوردیم.همهاش هم به خاطر،برکت همان سیب مرد عرب بود.که اول صبح بهت داد.
با اینکه،همه چیز خوردیم ولی حالمون بد نشد.
*سهشنبه رمز بین ما بود. بعداز 4سال در این سه شنبه افشای راز کردم*.☺️