مسیر عاشقی
قسمت هفتم
برای نماز ظهر،در موکبهای بین راهی توقف کردیم.بعداز نماز غذا پخش کردند.
برنج و نوعی خورشت.من به تقلید از عموی بزرگوارم،اسمش را *خورشت وحشت* گذاشته بودم.چون هر نوع مواد غذایی از جمله؛سیب زمینی،لوبیاسبز،هویج،آلو و… در آن پیدا میشد.
طبق معمول،لب به غذا نزدم و کنار کشیدم.ولی بقیه با لذت مشغول خوردن شدند.چرخی در اطراف موکب که پر از نخل بود زدم.با دیدن یک سینی خرماکه کسی به آنها نیم نگاهی نمیکرد.چشمانم ستارهای شد.به سمت سینی پا تند کردم.چون خیلی گرسنه بودم سریع مشتهایم را پر کردم و همزمان چند عدد خوردم.بقیه که غذایشان تموم شده بود به سمت من آمدند و به خرما حمله ور شدند.
لحظه ورودمان به شهر نجف مقارن با اذان مغرب شد.به پیشنهاد سرکاروان به سمت مسجد حنانه رفتیم ولی به نماز جماعت نرسیدیم.به علت ازدحام جمعیت در حیاط مسجد،نزد یک آقا و خانم گیلانی و روی حصیر آنها نماز خواندیم.
در کوچه پس کوچههای نجف قدم میزدیم.چشمان سرکش من،به دنبال گنبد این طرف و آن طرف را دید میزدند.
بالاخره دیدمش.گنبدی طلایی وسط بازاری شلوغ میدرخشید.دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم.😍
یک حس بیحسی داشتم.اصلاً قابل توصیف نیست.انشالله قسمت همه آرزومندان.
عکس مربوط به یک سفر دیگه هست.