مسیر عاشقی
#به_قلم_خودم
قسمت هشتم
مردان کاروان به دنبال موکب،برای استراحت بودند و ما در کوچه منتهی به حرم منتظر نشسته بودیم.
چون ساعت 9 شب بود.اکثر موکبها،شام را پخش کرده بودند.
“کما اینکه در شهر نجف،خیلی موکب نیست.توقف در این شهر به مدت طولانی چندان مورد تایید نیست.”
من بنابر توصیه مادر محترم،مقداری میوه همراه داشتم.سریع کوله پشتی را باز کردم.میوه ها را بین همسفران پخش کردم.چقدر چسبید.خدایی کولهام کلی سبک شد. 😅
همه در حال و هوای خود بودیم.علی اکبر یکی از همان دهه هشتاییها،با هیجان آمد وگفت:
یکی از موکبها داره غذا میده بدویید بیاید تو صف.
وسایل را گذاشتیم و با سرعت وارد صف شدیم.
صف طولانی بود.ولی سرعت پخش غذا بالا.سریع نوبتمان شد.چون هرظرف برای یک نفر زیاد بود.دوتا،یکی غذاخوردیم و بقیه را برای مردان کنار گذاشتیم.
بعد از آمدن مردها،به سمت کوچه پس کوچههای نجف حرکت کردیم.به یک خانه رسیدیم.
مردعربی که مقداری فارسی بلد بود.گفت خانمها بفرمایید داخل این خانه.
یکی از خانمهای کاروان که با همسرش بود.سریع گفت:
پس مردا را چیکار کنیم؟
مرد عرب اخمی کرد و گفت:
اینجا ایران نیست.زن و مرد کنار هم باشند.زنها جدا مردها جدا. 😱
کلی به حرفش خندیدیم.گفتیم منظور ما این که مردها را تو کوچه نذارید.وگرنه نمیخوایم کنار ما باشند. 😅