به_قلم_خودم
آخرین شبی که برنامه مهد کودک داشتیم، موقع ثبت نام، با دختر و پسری مواجه شدم، که اسم و فامیل شان به همراه شماره تماس روی یک تکه کاغذ مچاله، نوشته شده بود.
وقتی به میز ثبت نام رسیدند ، برگه را روبه روی صورتم گرفتند.
زمانی که اسمشان را پرسیدم ، به برگه اشاره کردند.
وقتی با اصرار فراوان من، دخترک به زبان آمد و گفت: عاطفه.
تازه متوجه اوضاع شدم.
شب اول، دخترک به همراه خواهر بزرگش، برای ثبت نام آمده بود. نه شماره ای داشتند، نه همراهی.
به آنها گفتم: نمی توانم شما را ثبت نام کنم، چون کسی همراهتون نیست و شماره ای حفظ نیستید.
نیم ساعت بعد برگشتند، وقتی ناراحتی را در چهره شان دیدم ، با مسئول مهد صحبت و اجازه ورودشان را گرفتم.
قرار شد از شب های بعد ، حداقل یک شماره تماس داشته باشند.
گویا از آن شب، مشتری دائم مهد شده بودند.
خوشحالی و ناراحتی ، حس های متناقضی بود. وقتی آخر شب ، آنها را در حال جمع کردن زباله می دیدم.
خوشحال؛ از اینکه حداقل چند شب ، به مدت 2 ساعت در دنیای کودکی سیر و با همسالان خود بچگی کردند.
ناراحت؛ به خاطر سهم اندک آن ها ، از دنیای کودکی.
وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار می شود، می گوییم امتحان الهی است. و هنگامی که بیمار شود، شخصی که دوستش نداریم می گوییم عقوبت الهی…!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی می شود می گوییم از بس که خوب بود. و هنگامی که به مصیبتی دچار شود شخصی که دوستش نداریم می گوییم از بس که ظالم بود…!
مراقب باشیم…!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم!
همه ی ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدّتِ خجالت خم می شد.
پس عیب جویی نکنیم در حالی که عیوب زیادی چون خون در رگ ها، در وجودمان جاریست…
به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
همیشه از اسم مهد فراری بودم و ترجیح می دادم ، مدت زمانی که برای خدمت مشرف میشوم ، در مراسم حضور داشته باشم ، تا با یک تیر دو نشان بزنم.
هم خدمت به زائرین آستان ، هم استفاده از فضای معنوی مراسم.
امروز بعد از مدت ها راهی مهد شدم.
مهد مختص به بچه هایی بود که پدر یا مادرشان در مراسم حضور داشتند و برای استفاده بهتر از مراسم ، بچه های خود را به آنجا می سپردند.
وقتی با بچه ها هم بازی شدم ، گل لبخند روی لب هایشان شکفت و کلی شیطنت و بازی کردند.
با خود گفتم ؛ این کار مگر شاد کردن دل مومن نیست؟
پدر و مادرها بعد از اینکه بدون دغدغه در مراسم شرکت کردند ، هنگام تحویل بچه ها کلی دعای خیر برایمان کردند.
روحیه خودم به کل تغییر کرد و بعد از مدت ها ، دو ساعت بدون هیچ دغدغه ای ، فقط به دنیای کودکان سفر کردم.
متوجه شدم کمان من ، اگر دو نشانه را هدف قرار می دهد ، قطعا کمان خدا فراتر از این اعداد است.😍
خادم آستان حضرت زینب بنت موسی بن جعفر
#عطر_رضوی
#به_قلم_خودم
سالی که سریال پایتخت پخش می شد ،گویی یک سکانس از اولین سفر ما بود.
نوروز سال 83 خانواده پدری من ، که تقریبا خانواده شلوغی هستند ، با کامیون نارنجی رنگ پدرم راهی مشهد شدیم.
پشت کامیون چادر کشی و برق کشی شد.
یک تلویزیون کوچک برای سرگرمی بچه ها و یک کرسی برای گرما تهیه شد.
پشت کامیون اگرچه خیلی سخت بود ولی برای ما بچه ها پر از شیطنت و سرگرمی بود.😅
موقع ناهار و نماز، که در پارک و مسجدی توقف می کردیم. هنگام پیاده شدن از پشت کامیون تمام نگاهها به سمت ما بود.😳
اگرچه آن زمان خیلی تعجب آور نبود و پلیس محترم راهور ایرادی به این نوع سفر نمی گرفت.
وقتی بعد از دو روز به مشهد رسیدیم. در نزدیک پارکی اسکان کردیم.تا به حمام و شیر آب نزدیک باشیم.
خانم ها مسئول تهیه غذا بودند و سریع باید زیارت کرده و خودشان را برای پخت غذا به محل اسکان می رساندند.
من و پسر عموهایم تقریبا در یک رده سنی هستیم و با پدران گرامی راهی حرم می شدیم.
هیچ وقت صحنه ای که روی دوش پدرم مینشستم ، وارد حرم می شدیم و زائرین من را دست به دست از بالای سرشان به ضریح میرساندند فراموشم نمی شود.😍
یکی از فخر فروشی های من و پسر عموها تعداد زیارت کردن هایمان بود.
در راه برگشت سر تعداد زیارت، بحث و دعوا بود.(آن زمان ، زیارت را به معنی بوس کردن ضریح می دانستیم).
عبور از بازار خودش معضلی برای پدرهایمان شده بود ، خصوصاً پدر من.
اگر پسرها تفنگ یا تیر و کمان می خریدند ، من هم باید می خریدم.
وقتی دختر عمه ها عروسک می خریدند، باز هم من باید میخریدم.😂
عروسکی که آن زمان خریدم ، تا چند سال پیش، که خواهر کوچکم صورت آن را با خودکار خط خطی کرد و مثل هیولا شد داشتم.🙁
عکس کاملا واقعی 😃
چند روز اخیر یکی از سرگرمی هایم شده گشت و گذار در فضای مجازی نمایشگاه کتاب و جستجوی کتاب ها و البته قیمت های متفاوت هر کتاب که پایین آنها نوشته شده، بالاخره زندگی در اصفهان و حشر و نشر با اصفهانی های محترم باید یکسری خصوصیات را به ما منتقل کند. مگر نه اینکه انسان موجودی اثرپذیر است . ☺️
حدود ده تایی کتاب خریدم ،البته تا به الان.😋
مادرم می گوید دوباره ماجراهای تو و پست چی شروع شد.
سال گذشته تعداد زیادی کتاب سفارش داده بودم .
روز اول وقتی پست چی بعداز کلی تماس بلاخره آدرس را پیدا کرد، مادرم جلوی درب رفتند و هین تحویل کتاب گفتند آقا سعی کن آدرس را فراموش نکنی .
پست چی بیچاره از این صحبت مادرم به اصطلاحی هنگ کرد.
ولی وقتی از فردای آن روز من شدم یکی از مشتری های پروپاقرص اداره پست خودش قضیه را فهمید.
هر روز یک کتاب را برایم می آورد.گاهی دلم به حالش میسوخت و میخواستم بگویم : من کتاب زیاد دارم بزار همه جمع بشه بعد همه را با هم بیار.
ولی دلم نمی آمد و میخواستم سریع کتابها به دست برسد. این علاقه باعث شد از تصمیم منصرف بشم و پستی چی محترم هر روز یک سری هم به منزل ما بزند.
روز آخر بیچاره خودش خسته شد و گفت خانم چند تا دیگه بسته داری ؟
وقتی سوالی نگاهش کردم گفت؛ می خوام همه را جمع کنم یه دفعه برات بیارم .
با لبخند گفتم حاج آقا دیر به این فکر افتادی چون این آخرین بسته است. چیزی نگفت ولی من صدای آخیش گفتن را از نگاهش خواندم . 😄
طوری آدرس منزل ما را حفظ کرده بود که تا چند وقت همه بسته هایی را که به نام طهماسبی بود درب منزل ما می آورد .
وقتی پشت آیفون می گفتم آقا من بسته ندارم عصبانی می شد و می گفت مگه طهماسبی نیستی ؟بیا این ها رابگیر وقت منم نگیر .
باید حتما دم در می رفتم و می گفتم آقای محترم من فاطمه سادات طهماسی هستم این بسته به نام میلاد طهماسبی است تا قانع می شد هر گردی گردو نیست .
فکر کنم چند سال آینده در نمایشگاه کتاب ، با کتابی به این عنوان “ماجراهای من و پستی چی” مواجه شوید و مطمئن باشید نویسنده آن کسی نیست جز من .😎☺️