امشب وقتی سخنران گفت:
امام باقر علیه السلام در ماجرای عاشورا، همبازی رقیه خاتون بودند. ذهنم به چند ماه قبل پر کشید.
چند روزی می شد. برادرم خیلی کم حرف و بی حوصله شده بود. متوجه گریه های بی صدا و یواشکی او شدم.
نگرانیهای خواهرانه باعث شد با او در این باره صحبت کنم.
با چشمان سرخ و بغض در گلو، شروع به صحبت کرد:
محرم پارسال توی هیئت،پسری همسن خودم،وسط دسته های زنجیر زنی، علم می چرخوند.
با بچه ها چند دفعه خواستیم علم را از او بگیریم ولی قبول نمی کرد.
روز تاسوعا بالاخره راضی شد و گذاشت یک دور من علم را بچرخونم.
از اون روز با هم رفیق شدیم و فهمیدیم اسمش مهدی.
چند روز پیش سر کوچه اعلامیه فوت می زدن. وقتی دیدم عکس مهدی بود.
یعنی امام باقر جویای حال هم بازی اش شد؟
یعنی امام باقر شاهد بی تابی های رقیه خاتون در خرابه شام بود؟
یعنی وقتی شاهد سیلی خوردن و پرپر شدن عمه جان بود چه حالی شدند؟
یعنی حضرت زینب بعد از شهادت دوردانه برادر، شاهد گریه های بی صدا و بی قراری های،وارث برادر بودند؟
یعنی امام باقر تا لحظات پایانی عمر از یادآوری ماجرای عاشورا، بی صدا گریه کردند؟
آجرک الله یا صاحب الزمان
به_قلم_خودم
آخرین شبی که برنامه مهد کودک داشتیم، موقع ثبت نام، با دختر و پسری مواجه شدم، که اسم و فامیل شان به همراه شماره تماس روی یک تکه کاغذ مچاله، نوشته شده بود.
وقتی به میز ثبت نام رسیدند ، برگه را روبه روی صورتم گرفتند.
زمانی که اسمشان را پرسیدم ، به برگه اشاره کردند.
وقتی با اصرار فراوان من، دخترک به زبان آمد و گفت: عاطفه.
تازه متوجه اوضاع شدم.
شب اول، دخترک به همراه خواهر بزرگش، برای ثبت نام آمده بود. نه شماره ای داشتند، نه همراهی.
به آنها گفتم: نمی توانم شما را ثبت نام کنم، چون کسی همراهتون نیست و شماره ای حفظ نیستید.
نیم ساعت بعد برگشتند، وقتی ناراحتی را در چهره شان دیدم ، با مسئول مهد صحبت و اجازه ورودشان را گرفتم.
قرار شد از شب های بعد ، حداقل یک شماره تماس داشته باشند.
گویا از آن شب، مشتری دائم مهد شده بودند.
خوشحالی و ناراحتی ، حس های متناقضی بود. وقتی آخر شب ، آنها را در حال جمع کردن زباله می دیدم.
خوشحال؛ از اینکه حداقل چند شب ، به مدت 2 ساعت در دنیای کودکی سیر و با همسالان خود بچگی کردند.
ناراحت؛ به خاطر سهم اندک آن ها ، از دنیای کودکی.
وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار می شود، می گوییم امتحان الهی است. و هنگامی که بیمار شود، شخصی که دوستش نداریم می گوییم عقوبت الهی…!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی می شود می گوییم از بس که خوب بود. و هنگامی که به مصیبتی دچار شود شخصی که دوستش نداریم می گوییم از بس که ظالم بود…!
مراقب باشیم…!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم!
همه ی ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدّتِ خجالت خم می شد.
پس عیب جویی نکنیم در حالی که عیوب زیادی چون خون در رگ ها، در وجودمان جاریست…
به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
همیشه از اسم مهد فراری بودم و ترجیح می دادم ، مدت زمانی که برای خدمت مشرف میشوم ، در مراسم حضور داشته باشم ، تا با یک تیر دو نشان بزنم.
هم خدمت به زائرین آستان ، هم استفاده از فضای معنوی مراسم.
امروز بعد از مدت ها راهی مهد شدم.
مهد مختص به بچه هایی بود که پدر یا مادرشان در مراسم حضور داشتند و برای استفاده بهتر از مراسم ، بچه های خود را به آنجا می سپردند.
وقتی با بچه ها هم بازی شدم ، گل لبخند روی لب هایشان شکفت و کلی شیطنت و بازی کردند.
با خود گفتم ؛ این کار مگر شاد کردن دل مومن نیست؟
پدر و مادرها بعد از اینکه بدون دغدغه در مراسم شرکت کردند ، هنگام تحویل بچه ها کلی دعای خیر برایمان کردند.
روحیه خودم به کل تغییر کرد و بعد از مدت ها ، دو ساعت بدون هیچ دغدغه ای ، فقط به دنیای کودکان سفر کردم.
متوجه شدم کمان من ، اگر دو نشانه را هدف قرار می دهد ، قطعا کمان خدا فراتر از این اعداد است.😍
خادم آستان حضرت زینب بنت موسی بن جعفر
#عطر_رضوی
#به_قلم_خودم
سالی که سریال پایتخت پخش می شد ،گویی یک سکانس از اولین سفر ما بود.
نوروز سال 83 خانواده پدری من ، که تقریبا خانواده شلوغی هستند ، با کامیون نارنجی رنگ پدرم راهی مشهد شدیم.
پشت کامیون چادر کشی و برق کشی شد.
یک تلویزیون کوچک برای سرگرمی بچه ها و یک کرسی برای گرما تهیه شد.
پشت کامیون اگرچه خیلی سخت بود ولی برای ما بچه ها پر از شیطنت و سرگرمی بود.😅
موقع ناهار و نماز، که در پارک و مسجدی توقف می کردیم. هنگام پیاده شدن از پشت کامیون تمام نگاهها به سمت ما بود.😳
اگرچه آن زمان خیلی تعجب آور نبود و پلیس محترم راهور ایرادی به این نوع سفر نمی گرفت.
وقتی بعد از دو روز به مشهد رسیدیم. در نزدیک پارکی اسکان کردیم.تا به حمام و شیر آب نزدیک باشیم.
خانم ها مسئول تهیه غذا بودند و سریع باید زیارت کرده و خودشان را برای پخت غذا به محل اسکان می رساندند.
من و پسر عموهایم تقریبا در یک رده سنی هستیم و با پدران گرامی راهی حرم می شدیم.
هیچ وقت صحنه ای که روی دوش پدرم مینشستم ، وارد حرم می شدیم و زائرین من را دست به دست از بالای سرشان به ضریح میرساندند فراموشم نمی شود.😍
یکی از فخر فروشی های من و پسر عموها تعداد زیارت کردن هایمان بود.
در راه برگشت سر تعداد زیارت، بحث و دعوا بود.(آن زمان ، زیارت را به معنی بوس کردن ضریح می دانستیم).
عبور از بازار خودش معضلی برای پدرهایمان شده بود ، خصوصاً پدر من.
اگر پسرها تفنگ یا تیر و کمان می خریدند ، من هم باید می خریدم.
وقتی دختر عمه ها عروسک می خریدند، باز هم من باید میخریدم.😂
عروسکی که آن زمان خریدم ، تا چند سال پیش، که خواهر کوچکم صورت آن را با خودکار خط خطی کرد و مثل هیولا شد داشتم.🙁
عکس کاملا واقعی 😃