قسمت نهم
بعد از ناهار و نماز به سمت ورودی رفتم.جای زغال و اسپندها را یافتم.میزی که برای استقبال در نظر گرفته شده بود.خیلی توی ذوقم زد از بس کثیف و پر از خاکستر بود.
ناچار شدم برای یافتن وسایل مورد نیاز،به اتاق فرهنگی سرک بکشم.بعد از برداشتن وسایل،متوجه پسرک ۶ساله خانم عباسی شدم که همراه خواهر ۴ سالهاش به اردوگاه آمده بودند.
وقتی متوجه نگاهم شد.به سمتم دوید و گفت:کجا میری؟
گفتم:دم در.اگه دوست داری با من بیا.
از پیشنهادم استقبال کرد و راهی ورودی شدیم.
بعد از یک ساعت،ورودی را مرتب و آماده کردیم.همه با دیدن تغییرات کلی ذوق کردند.
ساعت ۸ شب خادمین دور قبل،با اشک و آه راهی اصفهان شدند.😢
ادامه دارد…
قسمت هشتم
ساعت ۸ صبح بعد از بدرقه زائرین،جلسه توجیهی داشتیم.
خانم عباسی معاون کمیته خادمین و خانم حیدری مسئول گروه،شروع به صحبت کردند.از کرامات شهدا و دعوت خودشان برای خادمی،صحبتهای دلنشینی داشتند.
بعد از آن نوبت به توجیه وظایف و مسئولیتها رسید.
به لطف شهدا،مسئول امور فرهنگی شدم.که شامل بدرقه و استقبال از زائرین،تزئین اتوبوسها و چایخانه بود.
قرار شد یک روز در میان،وقتی اتاقها از زائرین خالی میشود.دو نفری یک اتاق را جارو و مرتب کنیم.
هر روز ۴ نفر مسئول شستن توالتها بودند و این وظیفه خطیر گردشی بود و کسی از آن معافیت نداشت.🥴
روز اول با ساکتترین دختر گروه راهی نظافت اتاق ۱۷ شدم.مرضیه دختر خوب و خیلی کم حرفی بود.از قضا ایشان همگروهی من،برای کمک به امور فرهنگی بود و مسئول چایخانه شد.
بعد از نظافت اتاق حسابی خسته شدیم.ولی وقتی به اتاق نگاه میکردیم لذت بردیم.
شب زائرین جدید تشریف میآوردند و مسئول ما را به خادمین قبلی جهت توجیه معرفی کردند.
مسئول فرهنگی،اتاق و وسایل را به من نشان و طرز تزئین اتوبوس را برایم شرح داد.
اتاق فرهنگی،با موکت۱۲متری قهوهای رنگ فرش شده بود. لکههایی از آثار چایی ریخته شده و چسب قطرهای روی آن خودنمایی می کرد.دورتادور اتاق را جعبههایی،سرریز از بنر و وسایل مختلف اشغال کرده بود.
ادامه دارد…
قسمت هفتم
بعداز نماز به همه جا سرک کشیدم.
از درب ورودی،وارد یک محوطه دلان مانند می شدیم.که سرتاسر آن با تصاویر شهدا،سربند،وصیت نامه و… فضاسازی شده بود.
یک چای خانه با صفا همان ابتدای ورودی قرار داشت.که دل را هوایی موکب های کربلا می کرد.😍
بعداز دلان وارد حیاط اردوگاه می شدیم.وسط حیاط را با ادوات جنگی؛ تانک،مسلسل،تیربار،ماکت شهدا و… فضاسازی کرده بودند.
۱۲اتاق در سمت راست و ۱۲ اتاق در سمت چپ اردوگاه وجود داشت.که هر کدام حسینیه،سرویس بهداشتی و حمام جداگانه داشت.سمت راست مخصوص خواهران و سمت چپ مخصوص برادران بود.
سمت راست اردوگاه،بهداری و دکه فروش لوازم و سمت چپ اتاق مدیریت و نگهبانی قرار داشت.
دورتادور اردوگاه را نخل های سربرافراشته احاطه کرده بود.
قسمت ششم
این توقف ۱۲ ساعته باعث شد از زیباییهای مسیر در روز لذت ببریم.
شهر ایذه بدون اغراق،خیلی قشنگ و دیدنی بود.هرچند از پشت شیشه اتوبوس.☺️
مسیر ۸ ساعته ۲۴ ساعت طول کشید.بلاخره ساعت ۱۰ شب به خرمشهر رسیدیم.😃
راننده به خاطر این توقف اجباری کلافه شده بود.ما را به جای اردوگاه شهید باکری به سازمان صدا و سیما برد.
نیم ساعتی آنجا معطل بودیم تا بالاخره با یک تویوتا و یک آمبولانس به دنبالمان آمدند.😄
با تلاش فراوان در دو ماشین نشسته و راهی اردوگاه شدیم.
وقتی رسیدیم نای ایستادن نداشتیم.چه رسد به کنکاش در فضای اردوگاه.
فقط بنر بزرگی از عکس شهید خرازی،توجهم را جلب کرد.
بعد از خواندن نماز و خوردن شام،چون خادمین دور قبل،هنوز مشغول جمع کردن وسایلشان بودند و تختی خالی نبود.مجبور شدیم مثل میت پخش زمین شویم.
خادمین دور قبل،به لطف این گیر افتادن.یک روز بیشتر توفیق خدمت یافته بودند و با خنده و شادی در حال جمع کردن وسایلشان شدند.
از بس خسته بودیم سریع خوابمان برد و متوجه سر و صدای آنها نشدیم.
صبح که برای نماز بیدار شدیم.حیاط اردوگاه،بر اثر باران حسابی گِل و پراز چاله آب شده بود.😍
قسمت پنجم
این سکوت و یکجا نشستن برای من که عمدتاً آدم پرحرفی هستم مثل شکنجه بود.
به همین خاطر،دنبال راهی برای ارتباط بودم.که مسئول گروه،خانم حیدری پیشنهاد داد.بیرون برویم و هوایی تازه کنیم.همگی استقبال کردیم و مثل ندید پدیدها شروع به قدم زدن در برف و ایجاد رد پا کردیم.😅
بعد از بازگشت به اتوبوس،صحبتها شروع شد و اطلاعات کلی از ۵ یا ۶ نفر نصیبمان شد.
الناز همان دخترک اول صبح،به عنوان تیم رسانه راهی شده بود.
کوثر از بچههای فلاورجان بود.
فاطمه محمدی دانشجوی فرهنگیان و خانم معلم گروه بود.
مهسان از بچههای اردستان و عضو تیم رسانه بود.
همگی خادم اولی بودیم به غیر از فهیمه.
فهیمه دختری خونگرم با لهجه شیرین درچهای بود.شروع به تعریف تجربیات سال گذشتهاش،که با خواهر دوقلویش در مقر شهید جواد محمدی مستقر بودند کرد و حسابی گرم صحبت شدیم.
بالاخره ساعت ۱۰ صبح فرشتههای نجات رسیدند و شروع به راهگشایی کردند.
وقتی مادرم زنگ زد.در این مورد چیزی نگفتم.ولی پدرم را نشد با این حرفها قانع کرد.چون خودش مرد سفر بود و جادهها را از بَر.
تا گفتم لردگان هستیم.سریع گفت:قبل از تونل؟
چون تونلی ندیده بودم گفتم بله.
خندید و گفت:هوا چطوره؟
گفتم برف میاد.برا همین وایسادیم.
باخنده گفت:وایسادیت یا گیر افتادید!😀
خلاصه لو رفتم.😐
این بین کسانی که ساعت ۱ شب به سرویس بهداشتی نرفته بودند.از جمله خودم،حسابی خود را سرزنش کرده و در حال انفجار بودیم.😐
تااینکه ساعت ۲ بعد از ظهر بالاخره راه باز شد.
ادامه دارد…