خاطرات خادمی شهدا
08 مهر 1402
قسمت نهم
بعد از ناهار و نماز به سمت ورودی رفتم.جای زغال و اسپندها را یافتم.میزی که برای استقبال در نظر گرفته شده بود.خیلی توی ذوقم زد از بس کثیف و پر از خاکستر بود.
ناچار شدم برای یافتن وسایل مورد نیاز،به اتاق فرهنگی سرک بکشم.بعد از برداشتن وسایل،متوجه پسرک ۶ساله خانم عباسی شدم که همراه خواهر ۴ سالهاش به اردوگاه آمده بودند.
وقتی متوجه نگاهم شد.به سمتم دوید و گفت:کجا میری؟
گفتم:دم در.اگه دوست داری با من بیا.
از پیشنهادم استقبال کرد و راهی ورودی شدیم.
بعد از یک ساعت،ورودی را مرتب و آماده کردیم.همه با دیدن تغییرات کلی ذوق کردند.
ساعت ۸ شب خادمین دور قبل،با اشک و آه راهی اصفهان شدند.😢
ادامه دارد…