اسیر زبان
03 آبان 1402
گرم صحبت بودند.هر کدام دیگری را سرزنش میکرد.
*تو چقدر سادهای،راز دلت را بردی پیش دشمنت گفتی!!
^خودت که از من بدتری.
*منم مثل تو،چه میدونستم نسترن چه آب زیر کاهیه.
^به قول مامانم؛اگه دهنم پر از خون هم باشه دیگه جلوی هیچکس تفش نمیکنم چه برسه حرف زندگیمو بگم.
گاهی اوقات موتورمان گرم میشود و تمام هست و نیست زندگیمان را پیش بقیه بازگو میکنیم و بعد دچار پشیمانی میشویم.
چه خوب میشد.در این مواقع به مدت چند دقیقه،دهانمان بسته میشد و مغزمان به کار میافتاد.شاید در این صورت،خیلی از کارهایی که نباید اتفاق نمیافتاد.
چه خوب فرمودند حضرت امیر علیه السلام:
سخن در بند توست تا زمانی که آن را به زبان نیاوردهای.همین که آن را به زبان آوردی تو در بند اویی.