خاطرات خادمی شهدا
قسمت دوم
یازدهم بهمن ماه ، نماز ظهر را خوانده و مشغول اقامه نماز عصر بودم. تلفنم زنگ خورد.
تا تماس را وصل کردم.
+ خانم طهماسبی از کمیته خادمین تماس می گیرم و تا خواستم جواب دهم ، خودشان فهمیدند و گفتند: ببخشید من قبلاً تماس گرفته بودم و شما گفتین شرایط حضور ندارین.
خواست تماس را قطع کند که سریع پرسیدم.
* مگه دیروز حرکت نبود؟
+ عقب افتاده. امشب ساعت ۸ راهی می شیم.
* میشه من تا نیم ساعت دیگه بهتون خبر بدم؟
+ حداکثر تا یک ربع دیگه خبر قطعی را بدین.
تا تلفن قطع شد. به پذیرایی پرواز کرده و ماجرا را به پدر و مادر منتقل کردم.
مادرم سریع گارد گرفت و گفت:
مگه قرار نیست بری اعتکاف ؟
تازه یاد اعتکاف افتادم و آه از نهادم بلند شد.
پدرم گفت: اگه میخوای بری، من مخالفتی ندارم.
با این حرف، بین انتخاب دو دل شدم.
وقتی به منطقه و لباس خاکی خادمین فکر کردم. هوایی شده و به مادرم گفتم:
امسال اعتکاف نمی رم.اجازه بده برم خادمی.
مادرم با کلافگی گفت: من کاری بهت ندارم.😏
طفلک حق داشت. خواهرم یک هفتهای بود از طرف دانشگاه به اردوی جهادی رفته بود. اگر من هم راهی می شدم. خانه سوت وکور می شد.
پدرم به حمایت از من گفت: بذار بره اشکال نداره.
با این حرف یک دل شده و سریع زنگ زدم و اعلام حضور کردم.
قرار شد ساعت ۸ ترمینال صفه باشم.
تا نمازعصر را خوانده و برای نهار رفتم.
مادر محترم توانست پدرم را مردد کند.
هشدارهای اخبار، از هوای بارانی و جاده های لغزنده به این تردید دامن می زد.
+ فاطمه ! جاده ها خطرناک.میخوای همون اعتکاف را بری؟
* بابا ! من زنگ زدم و برام بلیط رزرو کردن.
پدرم سری تکان داد و گفت: خب برو.
با لبخند چشمکی به مادرم زدم.😉
مادرم چشم غره ای رفت و گفت : خب حالا، تو دلت عروسی نباشه.😒
ادامه دارد…