خاطرات خادمی شهدا
قسمت سوم
ساعت ۲ شروع به بستن ساک کردم.
هر چیزی که فکر میکردم برای ده روز نیاز میشود برداشتم.
حین جمع کردن ساک ، دوباره تماس گرفته و گفتند: شما ساعت ۹ ترمینال کاوه باشید.تا بچه هایی که از شهرستان هستند از صفه حرکت کنند.
قرار بود دو گروه باشیم.
یک گروه ساعت ۸ از ترمینال صفه و گروه دیگر ساعت ۹ از ترمینال کاوه حرکت کنند.
از خدا خواسته سریع قبول کردم.
مسیر کاوه به ما نزدیکتر بود.
ساعت ۸:۳۰ از زیر قرآن مادر رد شده و بعداز توصیه های فروان ، جهت سایلنت نبودن گوشی و جواب دادن به تماس های مادر، راهی ترمینال شدیم.
داخل ترمینال از دور یک گروه خانم چادری دیدم.
پدرم گفت: برو پیش همسفری ها.
کم کم همه رسیدند. بلاخره ساعت ۱۰ سوار اتوبوس شدیم.
آخر اتوبوس ۱۸ صندلی برای ما رزرو شده بود.
من روی صندلی تک نفره نشسته و مشغول دید زدن اطراف شدم.
حواسم جمع خانم جلویی شد. همسرش از پشت شیشه برایش دست تکان میداد و او پشت تلفن مشغول گوش دادن به توصیه هایش بود.
چند دقیقه ای از حرکت اتوبوس گذشت.
خانم حیدری که خودشان را مسئول ما معرفی کرده بودند.گفتند: یکی از بچههایی که صندلی آخر نشسته حالش بد است و هرکدوم مشکلی ندارید با ایشان جابه جا کنید.
من که همیشه عاشق،آخر اتوبوس بودم سریع با دختری که بعدا فهمیدم از بچه های نجف آباد است. جابه جا شدم و این آغاز ماجرا بود.
ادامه دارد…