خاطرات خادمی شهدا
قسمت بیست و سوم
دو سه روز آخر،بدنهایمان یاری نمیکرد و نیروی لازم را نداشتیم.با صلاح دید جمع قرار شد آمپول نوروبیون تزریق کنیم.تا دوره را به نحو احسنت به پایان برسانیم.
فاطمه نوری از آمپول میترسید و پیشنهاد داد.برای او به جای آمپول،میوه بخرند.که با چشم غره خانم حیدری درخواستش در نطفه خفه شد.😁
خانم حیدری معتقد بودند چون به عنوان خادم الشهدا آمدهایم.نباید توقع زیادی داشته باشیم و به اصطلاح سوسول بازی در بیاوریم.😉
بالاخره روز موعد رسید.کنار بهداری صف کشیدیم.به نوبت برای تزریق آمپول وارد میشدیم.وقتی راه رفتن کج و کوله دوستان را دیدم.آهسته مکان مورد نظر را ترک کرده و عطایش را به لقایش بخشیدم.😅
به قول بهارخانم بعداز تزریق آمپول،حال همگی جا آمد.ولی تعدادی از دوستان سرماخوردگی داشتند.🤧
خانم عباسی شدیداً از ملاقات ما با خادمین جدید واهمه داشتند و میگفتند: اگر آنها ویروس بگیرند.کل دوره روی هوا میرود.به همین خاطر تصمیم گرفتند طوری تنظیم کنند.که خادمین جدید،با ما ملاقات نداشته باشند.😐
ادامه دارد…