خاطرات طنز
11 آبان 1402
تدارکات لازم برای آمدن خواستگار را انجام داده بودیم.که دختر خواهرم سرزده به خانهمان آمد.🥴
من زیر بار میوه بردن نرفتم.
دختر خواهر و برادرم برای آوردن میوه بحثشان شد.😐
برادرم سریع دیس میوه را به دست گرفت و وارد پذیرایی شد.از هول رسیدن دختر خواهرم،هنگام تعارف به خاله خواستگار دیس را کج کرد و کل دیس داخل بغل خاله خانم ریخت.😳
با لبخند جمع،کنترلم را از دست داده و از خنده پخش زمین شدم.😂🙈
#به_قلم_خودم
#واقعی