قسمت بیستم
با صدای یا الله یا الله مثل فنر از جا پریدم.فاطمه با این حرکت من سریع بیدار شد.متوجه شدیم آقای جمشیدیان بالای سرمان است.چون دم در خوابیده بودیم.بنده خدا امکان ورود به حسینیه را نداشتند.😐🤭
سریع مفاتیح را بغل زدم و به سمت آخر حسینیه فرار کردم.فاطمه گیج خواب بود.هول شد و در جواب چرا اینجا خوابیدین آقای جمشیدیان؟
گفت:به خدا سرد بود.بیرون کسی نبود.ما هم اومدیم فقط گرم بشیم.😅از آخر حسینیه فقط به توجیهات فاطمه میخندیدم.
آقای جمشیدیان گفتند:اشکالی نداره.بروید استراحت کنید.
از مسئولین شنیده بودم.آقای جمشیدیان نیم ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب به حسینیه میآیند.ولی از شانس ما،در موقعیت بدی سر رسیده بودند.🥴
سریع چراغهای حسینیه را روشن کردیم و به خوابگاه رفتیم.
کل روز استرس داشتیم.خانم عباسی یا حیدری درباره این ماجرا توبیخمان کنند.ولی آقای جمشیدیان پدری را در حق ما،تمام کرده و دراین مورد به کسی چیزی نگفتند.🤓
شب های بعد فاطمه حاضر نشد.مرا در شیفت شبانه همراهی کند.😅
ادامه دارد…
قسمت نوزدهم
دانش آموزان معمولا تا صبح در محوطه حضور داشتند.به همین دلیل،شبی چهار نفر به صورت دو به دو چند ساعتی را بیدار بوده و در محوطه گشت می زدیم.
از بچهها شنیده بودم.زینب بامری هنگام شیفت شبانه تمام کفشهای دم در اتاقها را جفت میکند.😃
تصمیم داشتم این کار را انجام دهم.ولی شبی که شیفت ۳ تا ۵ به من و فاطمه محمدی “خانم معلم” افتاد.هوا به شدت سرد بود.طوری که حتی دانش آموزان هم جرات بیرون آمدن و گشت زدن در محوطه را نداشتند.🥶
به همین دلیل از جفت کردن کفشها منصرف شدم.وقتی جو آرام و خلوت محوطه را دیدم.به فاطمه پیشنهاد داده داخل حسینیه برویم و از آنجا مراقب باشیم.
فاطمه که دماغش از سرما مثل لبو شده بود.سریع قبول کرد.😄
داخل حسینیه شده،در را باز گذاشته تا به محوطه دید داشته باشیم.
فاطمه دم در دراز کشید.گفتم:استراحت کن.من حواسم به همه چی هست.😎
تا او خوابید.مفاتیح بزرگی را از قفسه برداشتم.چون شب ۱۵ رجب بود.تصمیم گرفتم دعای مجیر بخوانم.همین که دعا تمام شد.مفاتیح را زیر سرم گذاشتم و در جهت مخالف فاطمه دراز کشیدم.و از زمان و مکان غافل شدم.😵💫
قسمت هجدهم
پنج روز بعد از حضور ما،مسئول اردوگاه تغییر کرد.آقایی به شدت منضبط و سختگیر جایگزین شدند.به خاطر سختگیریها و تشابه فامیلی،بچهها شیطنت کرده و لقب میرغضب را به ایشان دادند.🙊
همگی سعی داشتیم برخوردی با ایشان نداشته و اگر در محوطه ایشان را میدیدیم سریع تغییر مکان میدادیم.😅
یک شب،خانم عباسی به فاطمه نوری از بچههای"نجف آباد"،زینب بامری و من بیسیم داده و گفتند دانش آموزان را تا محل برگزاری برنامه همراهی کنیم و اگر مشکلی پیش آمد با بیسیم اطلاع دهیم.
وسط راه،دو سرباز به دانش آموزان متلک گفتند.از آنجایی که خود دانش آموزان،شروع کننده بودند و سربازان سریع رفتند.من چیزی اعلام نکردم.😎
وقتی به خانم عباسی گفتم و ایشان به مسئول اطلاع دادند.نگاه ناامیدانهای به ما انداخته و با خنده گفتند:این همه کار انجام دادیم تا سربازان مزاحم را شناسایی کنیم.بعد شما چیزی نگفتین!؟😦
کلی با دخترا به این کار خودمان خندیدیم.😂
بعداً متوجه شدم یکی از دوستان خادم،فامیل نزدیک ایشان بوده و کلی در این مورد به ما خندیده بود.😐🙃
ادامه دارد…
قسمت هفدهم
صحبتهای آقای جمشیدیان”مسئول کاروان راهیان نور” مبنی بر حضور شهدا در زندگی و طلب کردن حاجت از شهدا برایم جالب بود.
وقتی ایشان آخر همه صحبتهایشان بیان میکردند.از شهدا برات کربلایتان را بگیرید.در ذهنم رفتن به کربلا آرزویی محال و دست نیافتنی بود.
یک روز در اردوگاه،دلم از جایی گرفته بود.شروع به صحبت خودمانی با شهدا کردم.گفتم من مزد این چند روز را اجر اخروی نمیخواهم.بلکه دنیوی و محسوس باشد.تا بفهمم هوایم را دارید.😭
نیمه شعبان،دقیقا یک ماه بعداز آن ماجرا،زیر قبه امام حسین علیه السلام،چقدر حضور شهدا را حس کردم و فکر به صحبت خودمانی مرا بیش از پیش شرمنده می کرد.
و چه خوب مزدی از شهدا دریافت کردم.مزدی که هم اجر اخروی داشت و هم دنیوی.زیارت حسین بن علی علیه السلام.😍
وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون.
اي پيامبر! هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند،مردگان اند! بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند…
قسمت شانزدهم
شب میلاد امیرالمومنین علیه السلام،دانش آموزان را در محوطه جمع کرده و حاج آقا رحیمی،روحانی اردوگاه جُنگ مفصلی اجرا کرده و با فشفشه و آتش بازی حسابی به همگی خوش گذشت.
مسئولین در حد توان شکلات و های بای تهیه کرده و بین دانش آموزان توزیع شد.😋
برای روز عید تصمیم گرفتیم رزق معنوی درست کنیم و نماز صبح بین دانش آموزان پخش کنیم.
از ساعت ۱۲ تا ۱ شب حدود ۵۰ عدد درست کرده بودیم.که با توبیخ خانم حیدری مواجه شدیم.😄
گفتند:خسته هستید و اگر تا دیر وقت بیدار باشید.فردا نمیتوانید به کارها برسید.
به خاطر صحبت بسیار منطقی ایشان سریع آماده خواب شدیم و به همان تعداد اکتفا کردیم.
در این بین،امضا گرفتن دانش آموزان از حاج آقا رحیمی و حاج اصغر حبیبی و بقیه بزرگواران به ما انرژی میداد و لبخند مهمان لبهایمان میشد.حقیقتا از خوب سلبریتیهای امضا می گرفتند.😍
اگرچه آن روزها،دلم برای مسجد و مراسم اعتکاف پر میکشید.اما در مکان مقدسی حضور داشتم و از تصمیمم پشیمان نبودم.☺️
ادامه دارد…