قسمت پانزدهم
یک روز در میان،بعداز تمیزکاری اتاقها،شستن توالتها و جمع آوری زبالهها،همگی مثل فیلمهای دهه ۶۰ با بقچه راهی حمام میشدیم.
حمام ۹ اتاقک داشت.هر کس وارد،اتاقکی میشد و مشغول لباس شستن.گاهی بعضی از بچهها رفاقت را تمام کرده و لباس بقیه را میشستند.
این نوع حمام رفتن و جابه جا کردن شامپو از بالای در،برای بچههای دهه ۷۰ و ۸۰ که تجربه حمام عمومی را نداشتیم جالب بود.😄
بعد از حمام نوبت پهن کردن لباسها میشد.پشت ساختمان،جایی که کسی دید نداشته باشد.بند لباس بزرگی بود و ما لباسها را آویزان آن میکردیم.
لباس های من همیشه بیشتراز بقیه بود و سوژه خانم حیدری شدم.😄
یک روز بعد از شستن توالتها،تا خواستم به حمام بروم.خانم حیدری گفتند دانش آموزان برگشتند و باید برای استقبال بروی.
هرچه اصرار کردم اول دوش بگیرم.قبول نکردند.مجبور شدم با لباس خیس راهی استقبال از دانش آموزان شوم.😖
به قول مادرم؛اگر این موقعیت جایی به غیر از اردوگاه اتفاق میافتاد.آن روی من بالا میآمد و حسابی آمپر می چسباندم.ولی آن لحظه خیلی خود را کنترل کرده و به معنای واقعی ولایت پذیری را رعایت کردم.😅😎
ادامه دارد…
قسمت چهاردهم
اردوگاه شهید باکری،منطقه ای بزرگ و وسیع در خرمشهر است.اغلب استانها،یک مقر مخصوص در آن دارند و پذیرای هم استانیهای خود هستند.
مقر شهید جواد محمدی،مربوط به شهر درچه اصفهان،روبروی مقر شهدای اصفهان واقع شده است.
فهیمه از آنجا که اهل درچه و همسایه مادر،شهید جواد محمدی بود.از بس با آن لهجه قشنگ جواد جواد کرد.دل همه را برده و بلاخره توانست مسئول محترم را راضی کند از مقر شهید جواد محمدی بازدید کنیم.ولی همین که به مقر رسیدیم.اتوبوسها برگشتند و مجبور شدیم به اردوگاه برگردیم.😢
وقتی دانش آموزان از مناطق برمی گشتند.با چای و سوپ پذیرای آنها بودیم.
عمو خداداد،پیرمرد نجف آبادی مسئول چایخانه بود.به لطف مرضیه دانش،دمنوش به لیست پذیرای اش اضافه شد.
خانم دانش کمکی عمو خداداد بود.ولی این همکاری دو روز بیشتر ادامه نداشت و مرضیه به شدت بیمار و متاسفانه روز سوم راهی اصفهان شد.🥺
مرضیه دانش دفعه اول بود به مناطق میآمد و الحمدالله با تدبیر مسئولین،راهی شلمچه و آنجا را بازدید کرد.
قرار بود هر دفعه،تعدادی از خادمین با زائرین راهی بازدید از مناطق شوند.ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
روز آخر،با دلتنگی و حسرت دیدن مناطق راهی اصفهان شدیم.😭
ادامه دارد…
قسمت سیزدهم
گم شدن مسواک من و پاره شدن دمپایی فاطمه محمدی معضلی شده بود.تا چند روز درگیرش بودیم.
بچهها سر به سرم میگذاشتند و راهکارهایی ارائه میدادند؛ با نمک شستن،از چوب نخل مسواک درست کردن و…
همه را امتحان کردم ولی فایدهای نداشت.فاطمه یک دوست خرمشهری داشت.با پیک مسواک و دمپایی را برایمان فرستاد.ولی هنگام تعویض شیفت سربازان،بسته ناپدید شد.
یک غرفه فروش در اردوگاه داشتیم.ولی از شانس ما مسواک نداشت.😐
بعد از چند روز،با پیگیری مسئولین بالاخره مسواک برای غرفه خریداری شد و من به آن دست یافتم.
هرچند مسواک ۱۵ تومانی را ۲۵ تومان خریدم ولی میارزید.😄
کلی با بهار خانم،مسئول فروش غرفه شوخی کردم و لقب گران فروش را به او دادم.
فهمیدم ایشان همان خانمی است که هنگام حرکت،همسرش کنار پنجره اتوبوس برایش دست تکان میداد و با هم صحبت میکردند.این ماجرا هم سوژه شد.
گفتم:کلی مسخرهتون کردم.که چرا شارژ گوشی را تموم میکنی!خب برو پایین حرفاتون را بزنید و بعد بیا.
بهار خانم کلی خندید و گفت:تازه عروسی کرده اند.برای همین قانع شدم.😉
یک روز بعد از خریدن مسواک ۲۵تومانی،وسایلی که دوست فاطمه با پیک فرستاده بود پیدا شد.من ماندم و آه حسرت.😅
ادامه دارد…
قسمت دوازدهم
شستن توالتها یکی از دغدغههای روزانه ما شده بود.
فاطمه زهرا حساس بود.به گفته خودش در خانه،همسر گرامی مسئول شستن توالت بود.ولی بالاخره وارد میدان مبارزه با نفس شد و توالت شستن را تجربه کرد.😅
در این بین فاطمه محمدی “خانم معلم” و زینب بامری از بچههای آران و بیدگل،هر روز داوطلب شستن توالتها بودند.
فاطمه،شلوار بگ و مانتوی آبی رنگش را که مسئول اجازه پوشیدن آنها را در محیط به او نداده بود.برای شستن توالتها کنار گذاشته و هر روز با پوشیدن لباس کار،راهی شستوشوی توالتها میشد.🙂
خالی کردن سطل زباله توالتها،معضل جدی بود.فاطمه،هوای من را داشت و خودش سطل ها را خالی میکرد.🥴
کار زمانی سخت میشد.که توالت بالا میزد.خانم عباسی و خانم حیدری که از داوطلبان شست و شوی توالت بودند. چوب به دست میآمدند.راه فاضلاب را باز میکردند.😬
وقتی این حرکت آنها را میدیدم یاد خاطرات شهدا برایم تداعی میشد.همیشه در زندگینامه شهدا خوانده بودم. شبانه و دور از چشم دیگران مشغول شستن توالتها میشدند.در این سفر این را به عینه مشاهده کردم.🙂
ادامه دارد…
قسمت یازدهم
مسئولین پذیرش،به خاطر ساعات بیدار باش و خاموشی.از سمت دانش آموزان و معلمین کنایه فراوان شنیدند.فاطمه قربانی یک شب از دست آنها به گریه افتاد و مسئولین با شوخی و خنده دلداریاش دادند.☺️
مسئول آشپزخانه،خانم شیخی به خاطر نوع و کیفیت غذا،هرروز مورد لطف زائرین قرار می گرفتند.البته حق داشتند.یک شب عدس پلو را آنقدر تند کرده بودند که از دماغ همه آتش بیرون میزد.😮💨
ساعت ۴:۳۰ صبح،مسئولین پذیرش درب اتاقها میرفتند.همه را برای نماز بیدار میکردند.بعد از نماز و دعای عهد،مراسم افتتاحیه با سخنرانی حاج آقا رحیمی و آقای جمشیدیان مسئول کاروان شروع میشد.
ساعت ۷:۳۰ دانش آموزان،راهی بازدید از مناطق میشدند.
بعد از راهی شدن دانش آموزان،مثل ماموران شهرداری ماسک زده و دستکش به دست،با کیسه زباله کل آشغالهای محوطه را جمع آوری میکردیم.چقدر زباله جمع کردن با چادر سخت بود.😷
بعد از جمع آوری زباله نوبت خوردن صبحانه میرسید.البته به خاطر بوی آشغال،اشتهایی برای کسی نمیماند.به لطف خانم حیدری از روزهای بعد،زمان خوردن صبحانه قبل از جمع آوری زباله شد.
روز اول،صبحانه تخم مرغ آب پز دادند.فهیمه به خاطر جمع کردن زباله دیر رسید.و همگی صبحانه را خورده بودیم.فهیمه خیلی ناراحت شد و تخم مرغ را با شدت به زمین زد.طوری که کاملا له شد.🥺از آن روز خانم حیدری فرمودند باید همگی صبر کنیم تا باهم غذا بخوریم.
و چه لحظات شیرینی بود.جمع ۲۳ نفره مان هنگام تلاوت دعای سفره.😍
ادامه دارد…