گرم صحبت بودند.هر کدام دیگری را سرزنش میکرد.
*تو چقدر سادهای،راز دلت را بردی پیش دشمنت گفتی!!
^خودت که از من بدتری.
*منم مثل تو،چه میدونستم نسترن چه آب زیر کاهیه.
^به قول مامانم؛اگه دهنم پر از خون هم باشه دیگه جلوی هیچکس تفش نمیکنم چه برسه حرف زندگیمو بگم.
گاهی اوقات موتورمان گرم میشود و تمام هست و نیست زندگیمان را پیش بقیه بازگو میکنیم و بعد دچار پشیمانی میشویم.
چه خوب میشد.در این مواقع به مدت چند دقیقه،دهانمان بسته میشد و مغزمان به کار میافتاد.شاید در این صورت،خیلی از کارهایی که نباید اتفاق نمیافتاد.
چه خوب فرمودند حضرت امیر علیه السلام:
سخن در بند توست تا زمانی که آن را به زبان نیاوردهای.همین که آن را به زبان آوردی تو در بند اویی.
با قدم های بلند،قصد جبران نیم ساعت تاخیرم را داشتم.
پیادهرو،مملو از جمعیت بود و سرعتم را کم میکرد.
وارد خیابان شدم.موتور سواران با داشتن پرچم فلسطین رژه میرفتند.
خانمهایی کالسکه به دست وارد میدان میشدند.
مردان کفن پوش،در صدر میدان ایستاده بودند.
دهه هشتادیها،با لباس پاسداری رجز خوانی میکردند.
خانم مسنی عصا به دست،میدان را دور میزد و با مشت گره کرده شعار میداد.
بچههای دهه نودی به خاطر ازدحام جمعیت به پلههای ساختمان شهرداری پناه برده و شعار میدادند.
پیرمردان جایی را برای تکیه،انتخاب کرده بودند و همزمان شعار میدادند.
فرزندان شهدا،با داشتن تصاویر پدرانشان برای دشمن خط و نشان میکشیدند.
*به راستی چه هدفی باعث این اجتماع بینظیر شده بود!؟
*چه چیزی باعث مشارکت بچههای شیرخوار تا پیران انقلاب در این راهپیمایی شده بود!؟
آیا ملت ایران،این جمعیت پرشور و رجز خوان است که در برابر رژیم کودک کُش اسرائیل قیام کردهاند یا جمعیتی که سال گذشته با آتش زدن سطل زبالهها قصد تغییر رژیم و انقلاب را داشتند؟؟
امان از نقش رسانهها و وارونه جلوه دادن حقایق.
تسبیح ام البنین را در دست گرفته و ذکر میگفت.آخر هر دور تسبیح،زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
کنارش نشستم و گفتم:《میبینم دوباره تسبیح مخصوص را برداشتی و ذکر میگی!دوباره چه گرهای تو کارت افتاده که دست به دامن خانم ام البنین شدی!؟》
نگاهش را از من برگرداند و با بغض گفت:《با خانمهای جلسه قرآنی،ختم صلوات برای پیروزی مردم فلسطین برداشتیم.》
همان خانم های جوانی،که در دوران دفاع مقدس مشغول دوخت و دوز لباس رزمندهها بودند.
در دوران کرونا،جهادی ماسک میدوختند و با بسته معیشتی به خانوادههای بیبضاعت کمک میکردند.
حال که توانایی و امکان کمک مالی به جبهه مقاومت را ندارند.میدان را خالی نکرده و به کمکهای معنوی روی آوردند.
«مَنْ أَصْبَحَ لا یَهْتَمُّ بِأُمورِ الْمُسْلمینَ فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ»
آنکه صبح کند و دغدغه مسلمانان را نداشته باشد،مسلمان نیست.
این روزها مواظب باشیم!
با بی تفاوتی می توان مصداق این روایت بود.
قسمت آخر
غروب روز دهم،همگی در حسینیه حضرت زهرا سلام الله علیها جمع شدیم.مسئول سخت گیر اردوگاه،برایمان جلسه روضه برگزار کردند.بعد از روضه با دوستان،به نیزارهای اطراف اردوگاه رفتیم.
بعد از نماز مغرب،خانم عباسی به همگی پلاک رفیق شهید و سربند هدیه دادند.در کمال تعجب،پلاک فهیمه مزین به تصویر شهید جواد محمدی بود.😍
با کلی گریه و ناراحتی دوستان را راهی اصفهان کردیم.اگر همگی قبل از آمدن خادمین جدید،اردوگاه را ترک میکردیم،کارها معطل میشد.پنج نفری که سرما نخورده بودیم یک روز بعد راهی اصفهان شدیم.آن شب جای خالی دوستان حسابی توی ذوق میزد.😔
صبح فردا خادمین جدید وارد اردوگاه شدند.اتاق دیگری به آنها اختصاص دادند.وقتی برای توضیح مسئولیتها به اتاق ما آمدند.طوری ماسک زده بودند که خودمان از خودمان وحشت کردیم.😱
بعد از مرتب کردن اتاق و برداشتن وسایل،خانم عباسی به جهت رعایت مسائل بهداشتی در اتاق را قفل یا به اصطلاح پلمپ کردند.🙂
با تیم رسانه هماهنگ شدند و موقع ترک اردوگاه یک نماهنگ بسیار غمانگیز پخش کردند.طوری که صدای هقهق همه بلند شد.با کوله باری از دلتنگی و تجربه راهی اصفهان شدیم.😭
قسمت بیست و سوم
دو سه روز آخر،بدنهایمان یاری نمیکرد و نیروی لازم را نداشتیم.با صلاح دید جمع قرار شد آمپول نوروبیون تزریق کنیم.تا دوره را به نحو احسنت به پایان برسانیم.
فاطمه نوری از آمپول میترسید و پیشنهاد داد.برای او به جای آمپول،میوه بخرند.که با چشم غره خانم حیدری درخواستش در نطفه خفه شد.😁
خانم حیدری معتقد بودند چون به عنوان خادم الشهدا آمدهایم.نباید توقع زیادی داشته باشیم و به اصطلاح سوسول بازی در بیاوریم.😉
بالاخره روز موعد رسید.کنار بهداری صف کشیدیم.به نوبت برای تزریق آمپول وارد میشدیم.وقتی راه رفتن کج و کوله دوستان را دیدم.آهسته مکان مورد نظر را ترک کرده و عطایش را به لقایش بخشیدم.😅
به قول بهارخانم بعداز تزریق آمپول،حال همگی جا آمد.ولی تعدادی از دوستان سرماخوردگی داشتند.🤧
خانم عباسی شدیداً از ملاقات ما با خادمین جدید واهمه داشتند و میگفتند: اگر آنها ویروس بگیرند.کل دوره روی هوا میرود.به همین خاطر تصمیم گرفتند طوری تنظیم کنند.که خادمین جدید،با ما ملاقات نداشته باشند.😐
ادامه دارد…