قسمت ششم
این توقف ۱۲ ساعته باعث شد از زیباییهای مسیر در روز لذت ببریم.
شهر ایذه بدون اغراق،خیلی قشنگ و دیدنی بود.هرچند از پشت شیشه اتوبوس.☺️
مسیر ۸ ساعته ۲۴ ساعت طول کشید.بلاخره ساعت ۱۰ شب به خرمشهر رسیدیم.😃
راننده به خاطر این توقف اجباری کلافه شده بود.ما را به جای اردوگاه شهید باکری به سازمان صدا و سیما برد.
نیم ساعتی آنجا معطل بودیم تا بالاخره با یک تویوتا و یک آمبولانس به دنبالمان آمدند.😄
با تلاش فراوان در دو ماشین نشسته و راهی اردوگاه شدیم.
وقتی رسیدیم نای ایستادن نداشتیم.چه رسد به کنکاش در فضای اردوگاه.
فقط بنر بزرگی از عکس شهید خرازی،توجهم را جلب کرد.
بعد از خواندن نماز و خوردن شام،چون خادمین دور قبل،هنوز مشغول جمع کردن وسایلشان بودند و تختی خالی نبود.مجبور شدیم مثل میت پخش زمین شویم.
خادمین دور قبل،به لطف این گیر افتادن.یک روز بیشتر توفیق خدمت یافته بودند و با خنده و شادی در حال جمع کردن وسایلشان شدند.
از بس خسته بودیم سریع خوابمان برد و متوجه سر و صدای آنها نشدیم.
صبح که برای نماز بیدار شدیم.حیاط اردوگاه،بر اثر باران حسابی گِل و پراز چاله آب شده بود.😍
قسمت پنجم
این سکوت و یکجا نشستن برای من که عمدتاً آدم پرحرفی هستم مثل شکنجه بود.
به همین خاطر،دنبال راهی برای ارتباط بودم.که مسئول گروه،خانم حیدری پیشنهاد داد.بیرون برویم و هوایی تازه کنیم.همگی استقبال کردیم و مثل ندید پدیدها شروع به قدم زدن در برف و ایجاد رد پا کردیم.😅
بعد از بازگشت به اتوبوس،صحبتها شروع شد و اطلاعات کلی از ۵ یا ۶ نفر نصیبمان شد.
الناز همان دخترک اول صبح،به عنوان تیم رسانه راهی شده بود.
کوثر از بچههای فلاورجان بود.
فاطمه محمدی دانشجوی فرهنگیان و خانم معلم گروه بود.
مهسان از بچههای اردستان و عضو تیم رسانه بود.
همگی خادم اولی بودیم به غیر از فهیمه.
فهیمه دختری خونگرم با لهجه شیرین درچهای بود.شروع به تعریف تجربیات سال گذشتهاش،که با خواهر دوقلویش در مقر شهید جواد محمدی مستقر بودند کرد و حسابی گرم صحبت شدیم.
بالاخره ساعت ۱۰ صبح فرشتههای نجات رسیدند و شروع به راهگشایی کردند.
وقتی مادرم زنگ زد.در این مورد چیزی نگفتم.ولی پدرم را نشد با این حرفها قانع کرد.چون خودش مرد سفر بود و جادهها را از بَر.
تا گفتم لردگان هستیم.سریع گفت:قبل از تونل؟
چون تونلی ندیده بودم گفتم بله.
خندید و گفت:هوا چطوره؟
گفتم برف میاد.برا همین وایسادیم.
باخنده گفت:وایسادیت یا گیر افتادید!😀
خلاصه لو رفتم.😐
این بین کسانی که ساعت ۱ شب به سرویس بهداشتی نرفته بودند.از جمله خودم،حسابی خود را سرزنش کرده و در حال انفجار بودیم.😐
تااینکه ساعت ۲ بعد از ظهر بالاخره راه باز شد.
ادامه دارد…
قسمت چهارم
باران،نم نمک شروع شد.
هرچه از اصفهان فاصله میگرفتیم.شدت باران بیشتر می شد.
تا جایی که وقتی در تاریکی محض نگاهم به چراغ،تیر برق افتاد.به جای باران، دانه های سفید برف دیدم.
* وای داره برف میاد.😃
بغل دستی هایم،که تازه چرتشان گرفته بود.با این حرف، به بیرون نگاه کرده و بدتر از من،هیجان زده شدند.
ساعت یک بامداد،برای سرویس توقف کردیم. زمین سفید پوش شده بود و تا مچ پاهایمان برف باریده بود.
راننده زنجیر چرخ بست و دوباره حرکت کردیم.
سرعت اتوبوس رفته رفته کم شد.بعد از مدتی به طور کامل ایستاد.
وقتی از شیشه جلوی اتوبوس نگاه کردم، تعدادی کامیون و اتوبوس، متوقف شده بود.به هیچ وجه امکان حرکت نداشتیم. به خودمان دلداری دادیم که قطعاً تیم راهداری می رسد و زودتر حرکت میکنیم. با این خیال چشم بستیم.
با صدای اذان،پلک هایم که گویی وزنه آهنی به آنها وصل شده بود، به زحمت باز شد. صدای گوشی را کم کرده تا بقیه بیدار نشوند.
از میان چشم های نیمه باز،توجهم به دخترک ریزه نقشی جلب شد.که مشغول پهن کردن پلاستیک،کف اتوبوس بود.
با خود گفتم: بیچاره کمرش درد گرفته و می خواد دراز بکشه.
وقتی سجاده اش را روی پلاستیک پهن کرد.تازه حواسم جمع شد و متوجه شدم اتوبوس هنوز حرکت نکرده و همچنان ایستاده است. تعداد ماشین های اطرافمان بیشتر شده بود.
نگاهی به دخترک کردم.
*قبله درسته؟
+ با دوتا قبله نما امتحان کردم. همین طرفی بود.
با صدای تکبیره الحرام دخترک. چاره ای ندیده و با بطری آب،شروع به وضو گرفتن کردم. چقدر ممنون مادرم بودم بابت این دوراندیشی.
با اجازه دخترک روی همان سجاده نماز صبح را خواندم.
دخترا رفته رفته بیدار شده. وقتی چاره ای ندیدند. شروع به خواندن نماز در کف اتوبوس کردند. عجب نمازی شد وسط اتوبوس.
گویا خورشید توان مقابله نداشت و میدان را برای رقص،دانه های برف خالی کرده بود.با وجود مه سنگین،امکان کمک و امدادرسانی نبود.
با بیدار شدن بقیه مسافران، صدای پچ پچ و غرغرها بلند شد.
ادامه دارد…
قسمت دوم
یازدهم بهمن ماه ، نماز ظهر را خوانده و مشغول اقامه نماز عصر بودم. تلفنم زنگ خورد.
تا تماس را وصل کردم.
+ خانم طهماسبی از کمیته خادمین تماس می گیرم و تا خواستم جواب دهم ، خودشان فهمیدند و گفتند: ببخشید من قبلاً تماس گرفته بودم و شما گفتین شرایط حضور ندارین.
خواست تماس را قطع کند که سریع پرسیدم.
* مگه دیروز حرکت نبود؟
+ عقب افتاده. امشب ساعت ۸ راهی می شیم.
* میشه من تا نیم ساعت دیگه بهتون خبر بدم؟
+ حداکثر تا یک ربع دیگه خبر قطعی را بدین.
تا تلفن قطع شد. به پذیرایی پرواز کرده و ماجرا را به پدر و مادر منتقل کردم.
مادرم سریع گارد گرفت و گفت:
مگه قرار نیست بری اعتکاف ؟
تازه یاد اعتکاف افتادم و آه از نهادم بلند شد.
پدرم گفت: اگه میخوای بری، من مخالفتی ندارم.
با این حرف، بین انتخاب دو دل شدم.
وقتی به منطقه و لباس خاکی خادمین فکر کردم. هوایی شده و به مادرم گفتم:
امسال اعتکاف نمی رم.اجازه بده برم خادمی.
مادرم با کلافگی گفت: من کاری بهت ندارم.😏
طفلک حق داشت. خواهرم یک هفتهای بود از طرف دانشگاه به اردوی جهادی رفته بود. اگر من هم راهی می شدم. خانه سوت وکور می شد.
پدرم به حمایت از من گفت: بذار بره اشکال نداره.
با این حرف یک دل شده و سریع زنگ زدم و اعلام حضور کردم.
قرار شد ساعت ۸ ترمینال صفه باشم.
تا نمازعصر را خوانده و برای نهار رفتم.
مادر محترم توانست پدرم را مردد کند.
هشدارهای اخبار، از هوای بارانی و جاده های لغزنده به این تردید دامن می زد.
+ فاطمه ! جاده ها خطرناک.میخوای همون اعتکاف را بری؟
* بابا ! من زنگ زدم و برام بلیط رزرو کردن.
پدرم سری تکان داد و گفت: خب برو.
با لبخند چشمکی به مادرم زدم.😉
مادرم چشم غره ای رفت و گفت : خب حالا، تو دلت عروسی نباشه.😒
ادامه دارد…
قسمت اول
بعد از دوسال که به دلیل کرونا ، توفیق شرکت در مراسم اعتکاف را نداشتم.
امسال برای اعتکاف ثبت نام کرده و از طرف حوزه بسیج مسئول ثبت نام شدم.
دم به دقیقه تلفنم زنگ میخورد و من شرایط ثبت نام را توضیح می دادم.
دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. حدس زدم که برای اعتکاف زنگ زده. بی حوصله تماس را وصل کردم.
*بله بفرمایید.
+ خانم طهماسبی از کمیته خادمین شهدا تماس گرفتم.
سریع نیم خیز شده، گلویی صاف کرده و گفتم:
* بله در خدمتم.
+ شما در مصاحبه پذیرفته شده اید.
آیا تمایل به خدمت در اردوگاه شهید باکری را دارید؟
* سریع جواب دادم بله.
صدای خنده را پشت تلفن شنیدم.
+ ما ۱۰ بهمن حرکت داریم و به مدت ۱۰ روز باید منطقه باشید.
با این حرف پنچرشده ، با تن صدای پایین گفتم: این زمان شرایط حضور ندارم و قرار است به اعتکاف بروم.
برایم آرزوی موفقیت کرد و تماس قطع شد.
دوباره دراز کشیده و با خود گفتم: شانس ندارم. حالا که اینجا قبول شدم.همزمان با اعتکاف شد.
ادامه دارد…