قسمت اول
بعد از دوسال که به دلیل کرونا ، توفیق شرکت در مراسم اعتکاف را نداشتم.
امسال برای اعتکاف ثبت نام کرده و از طرف حوزه بسیج مسئول ثبت نام شدم.
دم به دقیقه تلفنم زنگ میخورد و من شرایط ثبت نام را توضیح می دادم.
دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. حدس زدم که برای اعتکاف زنگ زده. بی حوصله تماس را وصل کردم.
*بله بفرمایید.
+ خانم طهماسبی از کمیته خادمین شهدا تماس گرفتم.
سریع نیم خیز شده، گلویی صاف کرده و گفتم:
* بله در خدمتم.
+ شما در مصاحبه پذیرفته شده اید.
آیا تمایل به خدمت در اردوگاه شهید باکری را دارید؟
* سریع جواب دادم بله.
صدای خنده را پشت تلفن شنیدم.
+ ما ۱۰ بهمن حرکت داریم و به مدت ۱۰ روز باید منطقه باشید.
با این حرف پنچرشده ، با تن صدای پایین گفتم: این زمان شرایط حضور ندارم و قرار است به اعتکاف بروم.
برایم آرزوی موفقیت کرد و تماس قطع شد.
دوباره دراز کشیده و با خود گفتم: شانس ندارم. حالا که اینجا قبول شدم.همزمان با اعتکاف شد.
ادامه دارد…
قسمت سوم
ساعت ۲ شروع به بستن ساک کردم.
هر چیزی که فکر میکردم برای ده روز نیاز میشود برداشتم.
حین جمع کردن ساک ، دوباره تماس گرفته و گفتند: شما ساعت ۹ ترمینال کاوه باشید.تا بچه هایی که از شهرستان هستند از صفه حرکت کنند.
قرار بود دو گروه باشیم.
یک گروه ساعت ۸ از ترمینال صفه و گروه دیگر ساعت ۹ از ترمینال کاوه حرکت کنند.
از خدا خواسته سریع قبول کردم.
مسیر کاوه به ما نزدیکتر بود.
ساعت ۸:۳۰ از زیر قرآن مادر رد شده و بعداز توصیه های فروان ، جهت سایلنت نبودن گوشی و جواب دادن به تماس های مادر، راهی ترمینال شدیم.
داخل ترمینال از دور یک گروه خانم چادری دیدم.
پدرم گفت: برو پیش همسفری ها.
کم کم همه رسیدند. بلاخره ساعت ۱۰ سوار اتوبوس شدیم.
آخر اتوبوس ۱۸ صندلی برای ما رزرو شده بود.
من روی صندلی تک نفره نشسته و مشغول دید زدن اطراف شدم.
حواسم جمع خانم جلویی شد. همسرش از پشت شیشه برایش دست تکان میداد و او پشت تلفن مشغول گوش دادن به توصیه هایش بود.
چند دقیقه ای از حرکت اتوبوس گذشت.
خانم حیدری که خودشان را مسئول ما معرفی کرده بودند.گفتند: یکی از بچههایی که صندلی آخر نشسته حالش بد است و هرکدوم مشکلی ندارید با ایشان جابه جا کنید.
من که همیشه عاشق،آخر اتوبوس بودم سریع با دختری که بعدا فهمیدم از بچه های نجف آباد است. جابه جا شدم و این آغاز ماجرا بود.
ادامه دارد…
در بین الحرمین نشسته و پاهایم را ماساژ میدادم.سیل جمعیت بیشتر شده بود.
ماجرای صبح ذهنم را مشغول کرده بود.
کربلا را به قصد نجف ترک کردیم.موتور سواری با صدای بلند مقصدش را تکرار میکرد.
مرقد حر مرقد حر.
پدرم سمتش رفت و ما را فراخواند.همگی به مرقد حر رفتیم.تا ساعت 4 عصر آنجا بودیم.هنگام برگشت ترافیک شدید بود. مجبور شدیم وسط راه پیاده شویم.
از چند نفر سراغ ترمینال را گرفتیم و راه افتادیم.هرچه رفتیم خبری از ترمینال نبود.نماز مغرب را داخل موکبی خواندیم و دوباره حرکت کردیم.
ناگهان گنبد آقا ابوالفضل نمایان شد.بعد از چندساعت پیاده روی دوباره به جای اولمان برگشته بودیم.
صدای هشدار باد صبا مرا به خود آورد.
با دیدن عبارت تولدت مبارک اشک چشمانم جاری شد. 😭
دوباره نمک گیر و شرمنده خاندان کرم شدم.
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود .
پ.ن.
همیشه آرزویم بود.روز تولدم بین الحرمین باشم.امسال به لطف آقای اباعبدالله به آرزویم رسیدم. 😍
1402/6/9
قسمت پایانی
روز چهارم ساعت 7 صبح حرکت کردیم.جمعیت زیاد شده بود.کنار هم قدم برمیداشتیم.
به خاطر پای آسیب دیده خانم قائدی تصمیم گرفتیم بقیه مسیر را با ماشین طی کنیم.پیادهروی خود را در عمود 1110 پایان دادیم.
عمودهای 1350 به بعد را با ذوق نگاه میکردیم و با هر عمود سال تولد شخصی را در نظر میگرفتیم و به نیابتش دعا میکردیم.
عمود 1378 نزدیک به پلی بزرگ بود.به خاطر سال تولدم در ذهنم ماندگار شد.
به اتفاق یکی از اقوام خانم قائدی از مسیری رفتیم.که به میدان پرچم میرسید.
وقتی از گیت بازرسی رد شدیم.گنبد ارباب روبرویم بود.ناخودآگاه دستم بالا آمد و اشکمان جاری شد.
هر کس در حال و هوای خودش بود.وارد یک خلسه زیبا شدیم. 😍
بعد از پیدا کردن موکب و جابجایی وسایل راهی حرم شدیم.مسیر منتهی به حرم حسابی شلوغ بود.هیئتها و دستهها در خیابان مشغول عزاداری بودند.از سمت باب القبله وارد شدیم.یک ساعت و نیم در صف ایستادیم.تصویری که همیشه در عکس دیده بودم الان روبرویم بود.
در حال هوای خود بودم.خانمی با صدای بلندگفت:الان دقیقاً زیر قبه هستیم.جایی که دعا مستجاب است.
ولی من هیچ چیزی نداشتم که بگویم.انگار فراموشی گرفته بودم.اصلا همین که الان روبروی ضریح بودم برایم کافی بود. 😭
سلام آقا که الان روبروتونم.
من اینجام و زیارت نامه میخونم.
حسین جانم.
کاش زندگی ام در چنین زمان و مکانی پایان یابد.
روز سوم قبل از اذان صبح راهی شدیم. هوای سحر،حسابی حالمان را جا آورد.در مسیر نماز شب خواندیم.
تف به ریا 😅
برای نماز صبح در موکبی توقف داشتیم.صبحانه حلیم عربی و نون مثلثی خوردیم. 😋
وعده کاروان غروب آفتاب عمود 1080 موکب حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
خانم قائدی پا درد شدید داشت.به زحمت راه می رفت.بعد از نماز ظهر گفتند با ماشین میروند.ما پیاده راه افتادیم.
عمود 1050 پا درد شدید گرفتم.اصلاً توان راه رفتن نداشتم.هر 5 عمود که میرفتم 5 دقیقه مینشستم.
در همین گیر و دار،بند کوله پشتی ام پاره شد. 😱
لنگ لنگان با کوله پشتی پاره،خودم را به موکب رساندم.
حسابی خودم را به خاطر نخریدن کوله پشتی سرزنش کردم. 😫
درب ورودی موکب نمای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
هنگام ورود با حیاطی بزرگ روبرو شدم که حوض بزرگی داشت. اطراف حوض پر از درخت بود.بالای سرمان آبپاش نصب شده بود و حسابی خنکمان میکرد.
خادمین در حال پخت نان و کیک یزدی بودند.بوی کیک همه جا را گرفته بود.
چشمم به بهداری افتاد.خانم خنده روی خوش آمد گفت.یک پماد برای گرفتگی عضله پا گرفتم و وارد قسمت بانوان شدم.
جای سوزن انداختن نبود.یک لحظه خانم قائدی را دیدم که برایم دست تکان میداد.خوشحال به سمتش رفتم.همین که نشستم جورابهایم را درآوردم و پماد زدم.
خانم قائدی با دست شروع به ماساژ پایم کرد.از درد گریه میکردم و او روضه اسرا را برایم میخواند. 😭
درد پاهایم که آرام گرفت دراز کشیدم.نفهمیدم چطور خوابم برد.بعد از دو ساعت با سر و صدای خانمهای تازه وارد بیدار شدم.نفیسه برایم قورمه سبزی گرفته و بالای سرم گذاشته بود.
بعد از خوردن قورمه سبزی،کوله پشتی ام را به سمت خیاط خانه بردم.بعد از 5 روز به حمام رفتم و چه کیفی داشت.☺️
لباسهایم را به قسمت لباسشویی بردم. دو تا از دوستانم را دیدم که برای خدمت آمده بودند.پیشنهاد همکاری دادند و با کمال میل قبول کردم.
دو ساعت در قسمت لباسشویی خدمت کردم.حس خیلی خوبی بود.زائرین خسته با یک کیسه لباس میآمدند و هنگام تحویل لباسهای شسته شده کلی دعای خیر برایت میکرند. 😍