قسمت پایانی
روز چهارم ساعت 7 صبح حرکت کردیم.جمعیت زیاد شده بود.کنار هم قدم برمیداشتیم.
به خاطر پای آسیب دیده خانم قائدی تصمیم گرفتیم بقیه مسیر را با ماشین طی کنیم.پیادهروی خود را در عمود 1110 پایان دادیم.
عمودهای 1350 به بعد را با ذوق نگاه میکردیم و با هر عمود سال تولد شخصی را در نظر میگرفتیم و به نیابتش دعا میکردیم.
عمود 1378 نزدیک به پلی بزرگ بود.به خاطر سال تولدم در ذهنم ماندگار شد.
به اتفاق یکی از اقوام خانم قائدی از مسیری رفتیم.که به میدان پرچم میرسید.
وقتی از گیت بازرسی رد شدیم.گنبد ارباب روبرویم بود.ناخودآگاه دستم بالا آمد و اشکمان جاری شد.
هر کس در حال و هوای خودش بود.وارد یک خلسه زیبا شدیم. 😍
بعد از پیدا کردن موکب و جابجایی وسایل راهی حرم شدیم.مسیر منتهی به حرم حسابی شلوغ بود.هیئتها و دستهها در خیابان مشغول عزاداری بودند.از سمت باب القبله وارد شدیم.یک ساعت و نیم در صف ایستادیم.تصویری که همیشه در عکس دیده بودم الان روبرویم بود.
در حال هوای خود بودم.خانمی با صدای بلندگفت:الان دقیقاً زیر قبه هستیم.جایی که دعا مستجاب است.
ولی من هیچ چیزی نداشتم که بگویم.انگار فراموشی گرفته بودم.اصلا همین که الان روبروی ضریح بودم برایم کافی بود. 😭
سلام آقا که الان روبروتونم.
من اینجام و زیارت نامه میخونم.
حسین جانم.
کاش زندگی ام در چنین زمان و مکانی پایان یابد.
روز سوم قبل از اذان صبح راهی شدیم. هوای سحر،حسابی حالمان را جا آورد.در مسیر نماز شب خواندیم.
تف به ریا 😅
برای نماز صبح در موکبی توقف داشتیم.صبحانه حلیم عربی و نون مثلثی خوردیم. 😋
وعده کاروان غروب آفتاب عمود 1080 موکب حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
خانم قائدی پا درد شدید داشت.به زحمت راه می رفت.بعد از نماز ظهر گفتند با ماشین میروند.ما پیاده راه افتادیم.
عمود 1050 پا درد شدید گرفتم.اصلاً توان راه رفتن نداشتم.هر 5 عمود که میرفتم 5 دقیقه مینشستم.
در همین گیر و دار،بند کوله پشتی ام پاره شد. 😱
لنگ لنگان با کوله پشتی پاره،خودم را به موکب رساندم.
حسابی خودم را به خاطر نخریدن کوله پشتی سرزنش کردم. 😫
درب ورودی موکب نمای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بود.
هنگام ورود با حیاطی بزرگ روبرو شدم که حوض بزرگی داشت. اطراف حوض پر از درخت بود.بالای سرمان آبپاش نصب شده بود و حسابی خنکمان میکرد.
خادمین در حال پخت نان و کیک یزدی بودند.بوی کیک همه جا را گرفته بود.
چشمم به بهداری افتاد.خانم خنده روی خوش آمد گفت.یک پماد برای گرفتگی عضله پا گرفتم و وارد قسمت بانوان شدم.
جای سوزن انداختن نبود.یک لحظه خانم قائدی را دیدم که برایم دست تکان میداد.خوشحال به سمتش رفتم.همین که نشستم جورابهایم را درآوردم و پماد زدم.
خانم قائدی با دست شروع به ماساژ پایم کرد.از درد گریه میکردم و او روضه اسرا را برایم میخواند. 😭
درد پاهایم که آرام گرفت دراز کشیدم.نفهمیدم چطور خوابم برد.بعد از دو ساعت با سر و صدای خانمهای تازه وارد بیدار شدم.نفیسه برایم قورمه سبزی گرفته و بالای سرم گذاشته بود.
بعد از خوردن قورمه سبزی،کوله پشتی ام را به سمت خیاط خانه بردم.بعد از 5 روز به حمام رفتم و چه کیفی داشت.☺️
لباسهایم را به قسمت لباسشویی بردم. دو تا از دوستانم را دیدم که برای خدمت آمده بودند.پیشنهاد همکاری دادند و با کمال میل قبول کردم.
دو ساعت در قسمت لباسشویی خدمت کردم.حس خیلی خوبی بود.زائرین خسته با یک کیسه لباس میآمدند و هنگام تحویل لباسهای شسته شده کلی دعای خیر برایت میکرند. 😍
قسمت دوازدهم
روز دوم بعد از نماز صبح حرکت کردیم.قرار شد تا غروب آفتاب،عمود 705 باشیم.
من و نفیسه از بقیه جلو افتاده بودیم.
ساعت 7 صبح کنار خیابان روی صندلیهای قهوهای رنگ نشسته بودیم تا بقیه به ما برسند.مشغول حرف زدن بودیم که مردی حدوداً 30 ساله *سیب قرمزی*،از کوله پشتی اش بیرون آورد و نصف کرد.نصف سیب را به طرف من گرفت.
بین گرفتن یا نگرفتن سیب مردد بودم.
از قبل،با بچهها شوخی میکردیم و به ما گوشزد کرده بودند.از مردهای عرب چیزی قبول نکنیم.چون به معنای قبول پیشنهاد ازدواج است.😁
چند باری تعارف کرد.وقتی واکنشی از من ندید.سیب را در دستم گذاشت.
سیب را برداشتم و با اشاره نفیسه فلنگ را بستیم.
هرچی اصرار کردم نفیسه از سیب نخورد. ترسید نمک گیر شود.😅
در مسیر به صف طولانی برخوردیم.وقتی پوست موز در اطراف دیدیم.در صف ایستادیم و *موز*گرفتیم.😋
ساعت حدود 11 با صحنه بینظیری مواجه شدم.آتش بزرگی که اطراف آن پر از ماهیهای به سیخ کشیده بود.بوی ماهی، همه جا را گرفته بود.اصلا تصور بیخیال شدن از خوردن ماهی محال بود.بنابراین در صف ایستادیم و *ماهی کبابی* گرفتیم.
آقایی که ماهی پخش میکرد را خیلی اذیت کردیم.اول سر ماهی را داد قبول نکردیم.دوباره از دم ماهی داد باز هم قبول نکردیم.تا اینکه از وسط ماهی بهمان داد و رضایت دادیم.🙈
برای نماز در موکبی رفتیم.به خاطر گرمای هوا،جمعیت زیادی به موکب پناه آورده بودند.نوبتی نمازهایمان را خواندیم.به امید پیدا کردن موکبی خلوت،به راه افتادیم.همینطور که اطراف را نگاه میکردیم.صف *جگر کبابی*را دیدم.خیلی خلوت بود.سریع در صف ایستادیم و جگر گرفتیم.
تا غروب و رسیدن به عمود 705هر موکبی رفتیم شلوغ بود.ما هم به جای استراحت در صفهای متعدد ایستادیم و حسابی نذری خوردیم.😄
غروب آفتاب نفیسه گفت:امروز *سه شنبه* بود.همیشه یادت باشه این سه شنبه چقدر چیزهای مختلف خوردیم.همهاش هم به خاطر،برکت همان سیب مرد عرب بود.که اول صبح بهت داد.
با اینکه،همه چیز خوردیم ولی حالمون بد نشد.
*سهشنبه رمز بین ما بود. بعداز 4سال در این سه شنبه افشای راز کردم*.☺️
#به_قلم_خودم
قسمت یازدهم
به سمت کربلا حرکت کردیم.چون عمودهای رند،اکثراً شلوغ است.یک عمود متفاوت برای محل قرار تعیین کردند.قرار شد.غروب آفتاب همگی عمود 313باشیم.
این عمود به خاطر موکب صاحب الزمان از عمودهای رند شلوغ تر بود. 😅
در طول مسیر،رفته رفته پراکنده شدیم و هفت نفری در مسیر باقی ماندیم. 😃
هرچه اطراف را نگاه میکردیم.خبری از موکب نبود.گفتیم:اینقدر میگن توی مسیر پر از موکبِ پس کو؟ 😐
حدود یک ساعتی پیاده رفتیم.تااینکه متوجه شدیم.تازه به عمود 1 رسیدهایم و موکب های زیادی برپا بود.
داشتیم به این بیتجربگی خودمون میخندیدیم. 😂
ناگهان آقایی پارچ به دست،سراغمان آمد.یک لیوان،مایع قهوهای رنگ به دست خانم قائدی داد.
از رنگش خوشمان نیامد.و از دستش نگرفتیم.ناراحت به سمت موکب برگشت.
خانم قائدی ریسک کرد و لیوان را سرکشید.
گفت:معرکه است.خیلی خوشمزه بود.کنجکاو شدیم چی بوده. 😳
به دنبال مرد به موکب رفتیم.گفتیم این شربت چی بود؟
خانواده ایرانی که در موکب نشسته بودند.جواب دادند شربت لیمو عمانی .
به سمت پارچ حمله کردیم و نفری چند لیوان خوردیم. 😄
صاحب موکب از این حرکت خیلی خوشحال شد.
خدایی خیلی خوشمزه بود.اصلا فکر نمی کردم از لیمو عمانی شربت به این خوبی درست کنن. 😋
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم
قسمت دهم
بعد از نماز صبح،برای تشکر از لطف صاحب خانه،پول روی هم گذاشتیم و به عنوان هدیه به ایشان دادیم.
هنگام خروج از خانه،یکی از خانم های مسن،مارمولک بزرگی را کنج دیوار نشانمان داد.شب بدون هیچ ترسی درکنارش خوابیده بودیم. 😱 🙃
“از قصد به ما نگفته بود.تا شب آواره کوچه ها نشویم.” 🤕
به سمت حرم حرکت کردیم.تا ساعت 7 باید،به کوچه منتهی به حرم برمیگشتیم.و پیادهروی را آغاز میکردیم.
با خانم قائدی و نفیسه به سمت حرم دویدیم.
از گیتهای بازرسی عبور کردیم.وارد صحن حضرت زهرا سلام الله علیها شدیم.چون صف کفشداری خیلی شلوغ بود.و اجازه بردن کفش به داخل را نداشتیم.یک گوشه کفشها را رها کردیم.
بالاخره وارد صحن اصلی شدیم.
خانم قائدی ایوان طلا و ناودان طلا را نشانمان داد. 😍
خواستیم برای زیارت داخل شویم.ولی سیل جمعیت تا صحن ادامه داشت.با وجود زمان کم،اصلاً امکان زیارت نبود.
همیشه تعریف خوشه انگورهای،ضریح مولا را شنیده بودم.امید داشتم از نزدیک ببینم.ولی نشد. 😭
با دلی بیتاب،مثل فرزندی که از مادر جدایش میکنند.حرم را ترک کردیم. 😢
به اتفاق همراهان،روبه روی گنبد زیارت امین الله خواندیم.
همان جا از مولا،قول یک زیارت دلچسب به تلافی این زیارت هول هولکی را گرفتم. 😃
ادامه دارد…