#به_قلم_خودم
قسمت نهم
جمع 20 نفره،از درب آهنی زنگ زده،به خانه کاهگلی با سقف چوبی و سه اتاق تو در تو وارد شدیم.از بدو ورود دو اتاق را اشغال کردیم.
اتاقها با موکتهای قهوهای و سبز،فرش شده بود.کنارههای خانه،خالی و سیمانی بود.
آشپزخانه کوچکی داشت.که شیر آبش چکه میکرد و خیلی روی اعصاب بود.
پسر بچه 9 ساله با خواهران 7و5 سالهاش از ما میزبانی میکردند.کلی از دیدن ما ذوق کرده بودند. 😍
بعداز یک ساعت درب اتاق دیگر باز شد.خانمی حدوداً 27 ساله با چهره زرد و رنگ پریده وارد شد.
با زبان اشاره خوش آمد گفت.یکی از همسفران که مقداری عربی متوجه میشد. شروع به صحبت با صاحب خانه کرد.
بعداز ترجمه فهمیدیم صاحبخانه 5 روز است زایمان کرده و کسالت دارد. 🙃 همسرش راننده مسیر سامراست و منزل نیست.
همگی مشغول تحسین صاحبخانه شدیم.به خاطر این مهمان نوازی.باوجود این شرایط ویژه. 😃
“اعتراف کردیم اگر ما بودیم.در این شرایط اصلا رضایت به مهمانداری نمی دادیم."
مرضیه خانوم “یکی از همسفران” مشغول ورانداز کردن متراژ،وسایل و دیزاین منزل شد.آخر آهی کشید و گفت:اینا چطور به این زندگی راضی میشن. 😐
حدوداً ساعت12 با وجود صدای خروپف و نوازندگی شبانه بعضی از دوستان،ازشدت خستگی بیهوش شدیم. 😅
#به_قلم_خودم
قسمت هشتم
مردان کاروان به دنبال موکب،برای استراحت بودند و ما در کوچه منتهی به حرم منتظر نشسته بودیم.
چون ساعت 9 شب بود.اکثر موکبها،شام را پخش کرده بودند.
“کما اینکه در شهر نجف،خیلی موکب نیست.توقف در این شهر به مدت طولانی چندان مورد تایید نیست.”
من بنابر توصیه مادر محترم،مقداری میوه همراه داشتم.سریع کوله پشتی را باز کردم.میوه ها را بین همسفران پخش کردم.چقدر چسبید.خدایی کولهام کلی سبک شد. 😅
همه در حال و هوای خود بودیم.علی اکبر یکی از همان دهه هشتاییها،با هیجان آمد وگفت:
یکی از موکبها داره غذا میده بدویید بیاید تو صف.
وسایل را گذاشتیم و با سرعت وارد صف شدیم.
صف طولانی بود.ولی سرعت پخش غذا بالا.سریع نوبتمان شد.چون هرظرف برای یک نفر زیاد بود.دوتا،یکی غذاخوردیم و بقیه را برای مردان کنار گذاشتیم.
بعد از آمدن مردها،به سمت کوچه پس کوچههای نجف حرکت کردیم.به یک خانه رسیدیم.
مردعربی که مقداری فارسی بلد بود.گفت خانمها بفرمایید داخل این خانه.
یکی از خانمهای کاروان که با همسرش بود.سریع گفت:
پس مردا را چیکار کنیم؟
مرد عرب اخمی کرد و گفت:
اینجا ایران نیست.زن و مرد کنار هم باشند.زنها جدا مردها جدا. 😱
کلی به حرفش خندیدیم.گفتیم منظور ما این که مردها را تو کوچه نذارید.وگرنه نمیخوایم کنار ما باشند. 😅
قسمت هفتم
برای نماز ظهر،در موکبهای بین راهی توقف کردیم.بعداز نماز غذا پخش کردند.
برنج و نوعی خورشت.من به تقلید از عموی بزرگوارم،اسمش را *خورشت وحشت* گذاشته بودم.چون هر نوع مواد غذایی از جمله؛سیب زمینی،لوبیاسبز،هویج،آلو و… در آن پیدا میشد.
طبق معمول،لب به غذا نزدم و کنار کشیدم.ولی بقیه با لذت مشغول خوردن شدند.چرخی در اطراف موکب که پر از نخل بود زدم.با دیدن یک سینی خرماکه کسی به آنها نیم نگاهی نمیکرد.چشمانم ستارهای شد.به سمت سینی پا تند کردم.چون خیلی گرسنه بودم سریع مشتهایم را پر کردم و همزمان چند عدد خوردم.بقیه که غذایشان تموم شده بود به سمت من آمدند و به خرما حمله ور شدند.
لحظه ورودمان به شهر نجف مقارن با اذان مغرب شد.به پیشنهاد سرکاروان به سمت مسجد حنانه رفتیم ولی به نماز جماعت نرسیدیم.به علت ازدحام جمعیت در حیاط مسجد،نزد یک آقا و خانم گیلانی و روی حصیر آنها نماز خواندیم.
در کوچه پس کوچههای نجف قدم میزدیم.چشمان سرکش من،به دنبال گنبد این طرف و آن طرف را دید میزدند.
بالاخره دیدمش.گنبدی طلایی وسط بازاری شلوغ میدرخشید.دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم.😍
یک حس بیحسی داشتم.اصلاً قابل توصیف نیست.انشالله قسمت همه آرزومندان.
عکس مربوط به یک سفر دیگه هست.
#به_قلم_خودم
قسمت ششم
بعداز بدرقه سربازان امنیت و خروج از ایران،همین که وارد نقطه صفر مرزی شدیم.دلشوره و اضطراب گرفتم.با دیدن سربازان عراقی،که شباهت زیادی به بازیگران فیلم روز سوم داشتند.این دلشوره به مراتب بیشتر شد.
با اضطراب زیاد وارد گیتهای عراقی شدم.محوطه گیتهای بازرسی از زباله موج می زد.بعضی از گیتها را به خاطر جمع شدن بیش از اندازه بطری نوشابه،رانی و… بسته بودند.
در مدت زمان عبور از گیت ها به این فکر می کردم.اگر بچه های کار،اینجا بودند.چقدر از جمع کردن بطری رانی کسب درآمد می کردند. 😅
بالاخره ساعت 10 صبح وارد کشور عراق شدیم.تا ساعت 11 منتظر افراد کاروان بودیم تا همگی به ما ملحق شوند.این انتظار به علت گرمایی شدید ظهر باعث عطش ما شد.درحالی که تمام بطریها خالی شده بود.
همینطور که از گرما و تشنگی کلافه شده بودیم.به قول داداشم” یک ماشین داعشی” آمد.عقب آن پر از بطری آب خنک بود. مثل قحطی زده ها به سمتش هجوم بردیم و چه دعایی به جانش کردیم.
ساعت 11 با اتوبوس،راهی شهر پدریمان نجف شدیم.
جادهها حسابی شلوغ وترافیک سنگین بود.چون خبری از چراغ راهنمایی،پلیس و…نبود.خود رانندگان باید مراعات میکردند.که به حمد الهی،کسی توجه نمیکرد.هر کس طبق سلیقه شخصی عمل میکرد.😵💫
#به قلم خودم
قسمت پنجم
ساعت 11نفیسه زنگ زد.گفت حرکت جلو افتاده.باید ساعت2 ترمینال باشیم.سریع قطع کردم و داخل حمام پریدم.
ساعت2 ترمینال بودیم.همه مسافران آمده بودند.ولی خبری از اتوبوس نبود.کم کم با همه خانمهای کاروان آشنا شدیم.بالاخره ساعت 5 عصر راهی شدیم.همه خانمها عقب اتوبوس نشستیم و بقیه که یا خانواده بودن یا آقایون تنها،اول اتوبوس نشستند.
چند پسر دهه هشتادی شیطون داشتیم.یکسره میخندیدند و فیلم هزارپا را در اتوبوس پلی میکردند.آخر با مسخره بازیهایشان صدای افراد مسن را درآوردند.
نماز مغرب را ساعت 9 شب،حدودا دو ساعت با تاخیر در مسجد شهر دورود خواندیم.
وای که چقدر تعداد سرویس بهداشتی های مسجد کم بود.ولی حیاط با صفایی داشت.
ساعت 5 صبح به مرز مهران رسیدیم.
چون صف سرویس بهداشتی به شدت طولانی بود و طلوع آفتاب نزدیک،بیخیال دستشویی رفتن شدیم.با یک بطری آب در موکب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
بعد از نماز در صف موکب دانشجویان دانشگاه تهران،که صبحانه املت پخش میکردند.ایستادیم و صبحانه خوردیم.
البته من به علت بد غذا بودنم.ترجیح دادم کیک و آبمیوهام را بخورم. 🥴