#به_قلم_خودم
قسمت ششم
بعداز بدرقه سربازان امنیت و خروج از ایران،همین که وارد نقطه صفر مرزی شدیم.دلشوره و اضطراب گرفتم.با دیدن سربازان عراقی،که شباهت زیادی به بازیگران فیلم روز سوم داشتند.این دلشوره به مراتب بیشتر شد.
با اضطراب زیاد وارد گیتهای عراقی شدم.محوطه گیتهای بازرسی از زباله موج می زد.بعضی از گیتها را به خاطر جمع شدن بیش از اندازه بطری نوشابه،رانی و… بسته بودند.
در مدت زمان عبور از گیت ها به این فکر می کردم.اگر بچه های کار،اینجا بودند.چقدر از جمع کردن بطری رانی کسب درآمد می کردند. 😅
بالاخره ساعت 10 صبح وارد کشور عراق شدیم.تا ساعت 11 منتظر افراد کاروان بودیم تا همگی به ما ملحق شوند.این انتظار به علت گرمایی شدید ظهر باعث عطش ما شد.درحالی که تمام بطریها خالی شده بود.
همینطور که از گرما و تشنگی کلافه شده بودیم.به قول داداشم” یک ماشین داعشی” آمد.عقب آن پر از بطری آب خنک بود. مثل قحطی زده ها به سمتش هجوم بردیم و چه دعایی به جانش کردیم.
ساعت 11 با اتوبوس،راهی شهر پدریمان نجف شدیم.
جادهها حسابی شلوغ وترافیک سنگین بود.چون خبری از چراغ راهنمایی،پلیس و…نبود.خود رانندگان باید مراعات میکردند.که به حمد الهی،کسی توجه نمیکرد.هر کس طبق سلیقه شخصی عمل میکرد.😵💫
#به قلم خودم
قسمت پنجم
ساعت 11نفیسه زنگ زد.گفت حرکت جلو افتاده.باید ساعت2 ترمینال باشیم.سریع قطع کردم و داخل حمام پریدم.
ساعت2 ترمینال بودیم.همه مسافران آمده بودند.ولی خبری از اتوبوس نبود.کم کم با همه خانمهای کاروان آشنا شدیم.بالاخره ساعت 5 عصر راهی شدیم.همه خانمها عقب اتوبوس نشستیم و بقیه که یا خانواده بودن یا آقایون تنها،اول اتوبوس نشستند.
چند پسر دهه هشتادی شیطون داشتیم.یکسره میخندیدند و فیلم هزارپا را در اتوبوس پلی میکردند.آخر با مسخره بازیهایشان صدای افراد مسن را درآوردند.
نماز مغرب را ساعت 9 شب،حدودا دو ساعت با تاخیر در مسجد شهر دورود خواندیم.
وای که چقدر تعداد سرویس بهداشتی های مسجد کم بود.ولی حیاط با صفایی داشت.
ساعت 5 صبح به مرز مهران رسیدیم.
چون صف سرویس بهداشتی به شدت طولانی بود و طلوع آفتاب نزدیک،بیخیال دستشویی رفتن شدیم.با یک بطری آب در موکب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.
بعد از نماز در صف موکب دانشجویان دانشگاه تهران،که صبحانه املت پخش میکردند.ایستادیم و صبحانه خوردیم.
البته من به علت بد غذا بودنم.ترجیح دادم کیک و آبمیوهام را بخورم. 🥴
#به_قلم_خودم
قسمت چهارم
قرار بود یازدهم صفر،ساعت 5 عصر از ترمینال کاوه به سمت مرز مهران حرکت کنیم.
روز قبل به بازار رفتم.یک جفت کفش و یک جفت دمپایی مناسب،مقداری تنقلات و… خریدم.
هرچه مادرم برای خرید کوله پشتی اصرار کرد.قبول نکردم و گفتم از کوله ای که دارم استفاده میکنم.
خیر سرم قصد صرفه جویی داشتم. 😶
برای بستن کوله پشتی کلی مشورت گرفتم.از سابقه داران این مسیر پرس و جو کردم.گوگل را زیر و رو کردم.آخر کار خودم را کردم و هرچه به نظرم مورد نیاز بود برداشتم. 😅
محتویات کوله پشتی بنده عبارت بود از؛
چون با مقنعه احساس راحتی بیشتری دارم.دو مقنعه مشکی.که حقیقتا برای زیارت رفتن و هنگام عبور از مرز خیلی عالی بود.
دو مانتو خنک نخی،یک شلوار کرپ کشی و یک شلوار پارچه ای مازراتی.
یک دست لباس راحتی پوشیده و مناسب جهت استفاده در موکب.
مسواک،خمیر دندان،نخ وسوزن،ماسک،کرم ضدآفتاب،دستمال کاغذی،لیوان استیل،چفیه جهت استفاده به عنوان حوله،شامپو،برس،جوراب سه جفت،ساق دست،کیف کوچک جهت حمل پاسپورت و پول. 😅
نون خشکه،بیسکویت،ویفر،آجیل،مقداری میوه.
بنابر توصیههای مادرم قرص اسهال.استفراغ.معده درد.سردرد.سرماخوردگی.نبات.خاکشیر آویشن.
چون گوشی همراهم را در مراسم شام غریبان دزد برده بود.از بردن شارژر و هندزفری معاف شدم. 🙂
* عکس کیف گردنی جهت حمل پول و پاسبورت. 😅
#به_قلم_خودم
قسمت سوم
روز هشتم صفر،ساعت 4 عصر خانم قائدی زنگ زدند و بدون مقدمه گفتند:
اسم خودت و نفیسه را برای کربلا نوشتم. تا فردا پولها را واریز کنید.
من کلاً هنگ کردم و گفتم:
ای بابا!خانم قائدی شما هم یه حرفی می زنیا.
من اجازه ندارم بیام.اصلاً نفیسه که پاسپورت نداره.
گفتند:نگران نباش.نفیسه را راضی کردم. امروز برای پاسپورت اقدام کرد.تو هم گوشی را بده به مامانت تا راضیش کنم.
از خدا خواسته سریع گوشی را به مادرم دادم.
چند دقیقه با مادرم صحبت کردند و در کمال تعجب اجازه صادر شد. 😳
یک روز قبل از راهی شدن.وقتی داشتم از بچههای حوزه خداحافظی میکردم.خانم امینی چشمکی زدند و گفتند:
دیدی رقیه خاتون کار راه بندازه.
با این حرف اشکم جاری شد.
حال یک جامانده را جامانده میداند فقط
#به_قلم_خودم
قسمت دوم
سال 98 نزدیک به ایام اربعین،طبق سالهای قبل،اتاق معاون آموزش جای سوزن انداختن نبود.اکثر طلاب درگیر مرخصی گرفتن. جهت شرکت در پیادهروی بودند.
معاون فرهنگی آن سال در حیاط حوزه موکب برپا کرده بود.زنگ تفریح با چای از طلاب پذیرایی میکردند.
اول ماه صفر یکی از کلاس های دو ساعت ما به علت کسالت استاد،کنسل شد.چون ساعت بعد کلاس داشتیم باید در حوزه میماندیم.همگی در حیاط حوزه نشستیم. یک حلقه بزرگ تشکیل دادیم. هر کس حرفی میزد.تمام صحبتها به اربعین و پیادهروی مربوط میشد.
معاون فرهنگی ( خانم قائدی)گفتند:با خواهر و زن عمویشان راهی کربلا هستند. اگر کاروانی سراغ داریم به ایشان معرفی کنیم.
یکی از دخترها سریع گفت:شوهرم کاروان میبره.بیا با ما همسفر شو.
من و دوستم نفیسه به شوخی گفتیم ما هم میآییم و خندیدیم.
در حالی که نه من اجازه خانواده را داشتم و نه نفیسه پاسپورت.
فردای آن روز معاون فرهنگی و بقیه دوستان که حرف ما را جدی گرفته بودند. سراغ مراحل سفر را گرفتند. با ناامیدی جواب منفی دادم و گفتم خانواده اصلاً رضایت نمیدهند و امکانش نیست.
یکی از طلاب به اسم"خانم امینی"که بسیار خانم موجه و معتقدی بودند. وقتی ناراحتی من را دیدند.پیشنهاد دادند برای حضرت رقیه سلام الله علیها نذر کنم تا سفر کربلا روزی ام شود.
من آن زمان به این حرف ها اعتقادی نداشتم.ولی بنابر صحبت ایشان،روز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها لقمهای نان و پنیر و سبزی آماده و بین طلاب پخش کردم.
ادامه دارد…